بیمقدمه:
متاسفانه، باید قبول کنیم که مهد کودک، همان خانهی کودکان است و خانهی سالمندان، همان مهد سالمندان!
دنیای مدرن، همانطور که برای کودکان، پیشدبستانی، درست کرد. برای سالمندان، پیشقبرستانی را تدارک دید!
یک:
پدر و مادرانی بودند که بچههای خود را بدون مهد کودک و پیشدبستانی، به بهترین نحو ممکن، تربیت کردند. این بچهها نیز بزرگ شدند و از والدین خود، تا روزی که زنده بودند، به بهترین نحو ممکن، رسیدگی کردند. مصداق بارز «از هر دست بدهی از همان دست میگیری.»
البته در مواردی بسیار محدود نیز دیده شده است که عوامل دیگری، از تربیت صحیح والدین، سبقت گرفته و والدین این فرزندان نیز دست آخر، روانهی خانهی سالمندان شدهاند. مصداق بارز «از هر دست بدهی، لزوماً از همان دست نمیگیری.»
دو: (زبان حال یک کودک امروزی!)
امروز که من کودک هستم و شما جوان، حوصلهی سر و کلّه زدن با من را ندارید و با وجود من در خانه نمیتوانید به کارهای خود برسید. برای همین مرا به مهد کودک یا پیش دبستانی میفرستید! فردا که من جوان شوم و شما پیر، حوصلهی سر و کلّه زدن با شما را ندارم و با وجود شما در خانه نمیتوانم به کارهای خودم برسم. برای همین شما را به مهد سالمندان یا پیشقبرستانی (!) خواهم فرستاد. مصداق بارز «از هر دست بدهی از همان دست میگیری.»
البته احتمال کمی هم وجود دارد کاری که شما با من کردید را با کاری شبیه به کار خودتان ،جبران نکم. دعا کنید که همین احتمال کم، اتفاق بیفتد. مصداق بارز «از هر دست بدهی، لزوماً از همان دست نمیگیری.»
سه:
پدر و مادرانی بودند که بچههای خود را بدون مهد کودک و پیشدبستانی، فقط بزرگ کردند. یعنی آنطور که باید و شاید، تربیت نکردند. این بچهها وقتی بزرگ شدند، در اولین فرصت مقتضی، والدین خود را روانهی خانهی سالمندان کردند. مصداق بارز «گندم از گندم بروید، جو ز جو.»
البته در مواردی بسیار محدود نیز دیده شده است که عوامل دیگری، از تربیت ناصحیح والدین، سبقت گرفته و این فرزندان نیز هیچگاه والدین خود را روانهی خانهی سالمندان نکردهاند. مصداق بارز «لزوماً گندم از گندم و جو ز جو، نمیروید.»
چهار: (داستانِ ناراستان!)
+ مامان برای چی میخواید بابابزرگ رو بفرستید خونهی سالمندان؟
_ برای این که اونجا همه هم سن و سال خودش هستند!
+ آهان مثل من که توی مهدکودک، همه هم سن و سال خودم هستند. با همدیگه بازی میکنیم. چیزای جدیدی بهمون یاد میدن؟!
_ آره دخترم. مثل شما!
+ الان بابا بزرگ داره با هم سن و سالهای خودش بازی میکنه؟
_ آره دخترم!
+ چیزای جدید بهشون یاد میدن؟
_ آره دخترم!
+ فردا ظهر که بابابزرگ بیاد خونه، بهمون میگه که اونجا چه بازیهایی کرده؟ چه چیزای جدیدی بهشون یاد دادن؟!
_ هومممم. دخترم بابابزرگ، فردا ظهر نمیاد.
+ فردا شب میاد؟
_ هومممم. نه شب هم نمیاد!
+ پس کی میاد خونه برامون تعریف کنه...
_ هر وقت این قدر بازی کرد که خسته شد و این قدر چیزی یاد گرفت که دیگه چیزی نموند تا یاد بگیره!
+ مامان!
_ چیه دخترم؟
+ سالمند یعنی چی؟
_ یعنی کسی که خیلی بزرگ شده!
+ مامان!
_ بله دخترم؟
+ چرا به جایی که من میرم نمیگن خونهی کودکان، ولی به جایی که بابابزرگ میره میگن خونهی سالمندان؟
_ هوممم. نمیدونم دخترم، بابایی که اومد ازش بپرس!
+ مامان!
_ دیگه چیه؟
+ چرا به جایی،که من میرم میگن مهد کودک، ولی به جایی که بابابزرگ میره نمیگن مهد سالمندان!
_ هووم. این رو هم از بابایی بپرس؟
+ مامان!
_ [در حالی که سرش عمیقاً در گوشی است، فریاد میزند.] چیه؟ چیه؟ بگو دیگه جون به سرم کردی!
+ هیچی مامان. از بابا میپرسم!
دو یادداشت پیشین:
دوستان علاقهمند به "نوشتن"! به گاهنامهی شماره بیست و دو، سر بزنید و برای موضوعات مطرح شده در آن مطلب بنویسید و در صورت برندهشدن، کتاب جایزه بگیرید.
اگر وقت دارید: به نوشتههای هشتگ «حال خوبتو با من تقسیم کن» سر بزنید و اگر خودتان حال خوبی برای تقسیم داشتید، لطفاً دست دست نکنید و آن را با این هشتگ بین دوستان خودتان تقسیم کنید. بِسمِالله.
حُسن ختام:
پیشنهاد مطالعه: (متاسفانه این روزها، برخی از یادداشتهای خیلی خوب دوستان، خوب خوانده نمیشوند.)