شاید برای شما هم جالب باشد که بدانید ۸۳ سال پیش دانشآموزان مقطع چهارم ابتدایی بایستی یک کتاب ۳۸۰ صفحهای را به عنوان کتاب درسیشان میخواندند و امتحان میدادند تا بتوانند به سال بالاتر راه پیدا کنند.
حساب کردم دیدم این کتاب را پدربزرگ مرحومم که متولد سال ۱۳۰۳ بود، حتی به عمرش هم ندیده است. چرا؟ چون ملازهی خدابیامرز را با بیل و کار برداشته بودند و اصلاً مدرسه و مکتب را به چشمش ندیده بود، چه برسد به تحصیل. از روزی که دست چپ و راستش را تشخیص داده بود تا لحظهی مرگ که ۹۲ سال داشت، مثل اسب کار کرد تا مُرد. پیکر عریان خدا بیامرز را وقتی روی تخت غسالخانه میشستند، باید میدیدید. تمام بدنش زخم و چروک. کف دستهایش آنقدر بیل به زمین کویر فرو کرده بودند که شبیه کویری پر از ترک شده بودند.
حساب کردم دیدم این کتاب به سن ملکهی انگلیس هم میخورد. امّا ملکهی انگلیس کجا و کتاب چهارم ابتدایی ما کجا!
فقط یک گزینهی دیگر به ذهنم رسید. آقای جنّتی. حساب کردم که ایشان اگر سال ۱۳۰۵ به دنیا آمده باشند حوالی سال ۱۳۱۵ به چهارم ابتدایی رسیدند که با سال چاپ کتاب که ۱۳۱۸ است ۳ سال بیشتر توفیر ندارد. گفتم خود خودش است این کتاب، همان کتاب چهارم ابتدایی آقای جنّتی است! البته این کتاب میتواند کتاب چهارم ابتدایی مرحوم هوشنگ ابتهاج یا سایهام باشد که متاسفانه چند روز پیش سایهی زیبایش از سر غزل فارسی و ما کم شد.
امّا این کتاب ویژگیهای جالبی دارد. مثلاً اصلاً ریاضی ندارد و راستش من که ریاضی چهارم ابتدایی را با تسمه پروانهی کولر (!) قبول شدم، خیلی حسودیام شد. ویژگیهای جالب دیگری هم دارد که به همراه تصاویری از کتاب برای شما خواهم آورد. با متن همراه شوید. فکر کنم خوشتان بیاید.
بر خلاف کتابهای زمان پهلوی دوم که با تصاویر شاه، فرح و شاهزادهها شروع میشوند. در زمان پهلوی اول، هنوز خبری از این چیزها نیست و دستور هم دادند که این کتاب فقط در دبستانهای پسرانه تدریس شود! قیمت کتاب را هم شش و نیم ریال تعیین کردند و گفتند که نباید به عنوان دستمزد و کرایه چیزی به این قیمت اضافه شود.
کتاب با نام "خدا" شروع شده است و یک صفحهی تمام به وصف او اختصاص دارد. متن کتاب از ابتدا تا انتها به خط زیبای نستعلیق فارسی است.
در بخشی از کتاب دربارهی کشورهای اروپا توضیح داده شده است. در حد چند خط بسیار کوتاه. مثلاً نوشتند که اتریش در مرکز اروپا است و پایتختش "ویَنیِه" (همان وین امروز!) است و این کشور کارخانهی قندسازی بسیار دارد. معلوم است که دانشآموزهای ایران در آن زمان هم گرفتار بودند. مثلاً اگر نمیدانستند در اتریش کارخانهی قند بسیار است چه چیزی را از دست میدادند و وقتی میدانستند چه دردی از آنها دوا میشده است؟
از خلاقیت طرّاحان کتاب همین بس که هنوز شرح مختصر و چِرت کشورهای اروپا تمام نشده است، شعری به نقل از "گرشاسبنامه اسدی" با عنوان "پاداش" درج شده است:
کتاب دارد از مناطق پنجگانهی زمین سخن میگوید که به یکباره میرسد به حکایتی خلاصه شده از کتاب "روضهالانوار":
حالا چرا یک دانشآموز چهارم ابتدایی باید از اوضاع سیاسی آمریکای جنوبی خبر داشته باشد؟ احتمالاً برای اینکه از اوضاع سیاسی کشور خودش خبر نداشته باشد! خیر این دلیلش نیست. چون از اوضاع همه چیز خبری است، به جز اوضاع سیاسی آمریکای جنوبی! بعد هم دوباره یک دفعه میرسیم به یک حکایت. معلوم میشود که "حکایت" در دستگاه آموزش و پرورش آن زمان، از اهمیت استراتژیکی خاصی برخوردار بوده است!
ایران در سال ۱۳۱۸ در حدود ۱۵ میلیون نفر جمعیت داشته است. تعداد استانها فقط ۱۰ و تعداد شهرستانها ۴۹ بوده است: شاید اگر هنوز ۱۵ میلیون نفر بودیم الان همهمان یک شاسی بلند و یک ویلای هزار متری داشتیم. زهی خیال باطل!
جهاز دم زدن هم که احتمالاً همان دستگاه تنفسی باشد خیلی مختصر و جالب شرح داده شده است:
دوباره "حکایت" و برای محکمکاری، به دنبال آن "حکایت"، یک "نصیحت". تصوّر کنید برای دانشآموزان چهارم ابتدایی الان که همان دههنودیهای غیور "وامانده"، ببخشید "جامانده" باشند، بخواهند اینقدر "حکایت" و "نصیحت" تعریف کنند. احتمالاً مدرسه را با تمام معلّمهایش سر به نیست میکردند!
حالا دربارهی تهران گوگولی مگولیِ بدون دود و ترافیکِ سیصدهزار نفری بخوانید و آه حسرت از نهاد خویش بر آورید!
نوبتی هم که باشد نوبت جهاز دَوَران خون یا همان دستگاه گردش خون خودمان است:
در این صفحه به دانشآموز یاد میدهند که در خانه مثل بچّهی آدم رفتار کند و به بقیه کمک کند و از اینجور حرفها که دیگر برای کمتر کسی اهمیت دارد. بعد هم شعری به نقل از "حدیقه" سنایی، دربارهی "راستی" که آن هم دیگر برای کمتر کسی اهمّیت دارد!
در این صفحه داریم دربارهی شهرستان "گرگان" میخوانیم که یکهویی میرسیم به سخنان گرانمایهی آقای "هوشنگ". راستی چرا دیگر کسی از سخنان آقا "هوشنگ" چیزی نمیگوید؟ چه کسی"هوشنگ" را بایکوت کرد؟ چه بلایی به سر هوشنگ آمد؟
آن موقعها به اندازهی یک صفحه، از دین مینوشتند و پانزده میلیون نفر ایرانی دین داشتند ولی الان پانزده میلیون صفحه، از دین مینویسند و... بگذریم!
این هم نقشهی ایران آن سالها. البته الان هم اتّفاق خاصی برایش نیفتاده به جز این که دیگر از آن اتّفاق بین مردم خبری نیست. تا دلتان بخواهد استان، تا دلتان بخواهد شهرستان، تا دلتان بخواهد... باز هم بگذریم.
این صفحه از کتاب، هنوز هم میتواند صفحهای از کتاب چهارم ابتدایی باشد.
در این صفحه ما هنوز از دستگاه گوارش به سلامت عبور نکردهایم که باز میرسیم به یک "حکایت" یعنی مولفین کتاب در هر جایی که توانستند و فرصت را مناسب دیدند، یک "حکایت" فرو کردند! ?
یک جوری نوشته مردمان "سویس" یا همان "سوییس" دارای صفات پسندیده میباشند که انگار اگر دارا نبودند، برای ما اتّفاقی میافتاد! دانشآموزی که نان نداشته بخورد تا شکمش را سیر کند باید میدانسته که مردمان آن سوی دنیا، دارای صفات پسندیدهای هستند. یعنی تو هم سعی کن صفات پسندیدهای داشته باشی! آیا در کتاب چهارم ابتدایی دانشآموزان سوییس هم مینوشتند که مردمان ایران دارای صفات پسندیدهای هستند؟ هنوز از مناظر طبیعی و با صفای سوییس داریم لذّت میبریم که میرسیم به داستان " آرزوی دختر نابینا" که باز هم یک "حکایت" است!
میرسیم به درس شیرین "میزان الحراره" یا همان "دماسنج" و بعد از این درس، دربارهی عدل میخوانیم. انصافاً اینبار انتخاب بهجایی کردند. چون عدل که بر پا نشود، حرارت بدن مردم بدجور بالا و پایین میشود و ممکن است حرارت کشور هم بالا و پایین شود!?
اینبار داریم در کشورهای همسایه سر میکنیم که دوباره میرسیم به سخنان ارزشمند "هوشنگ"خان:
دانشآموز چهارم ابتدایی آن روزها که آب جوش هم گیرش نمیآمد بخورد، دارد دربارهی روش "بریان کردن قهوه" میخواند و هنوز در کف این است که آیا این قهوه که بریانش میکنند چیزی شبیه همان گوشت بریانیهایی است که پولدارها میخورند که ناگهان شعری از فردوسی میآورند که دربارهی آهستگی است. و باز هم باید در برابر این حجم زکاوت کرنش کرد! چون خیلی از دانشآموزان چهارم ابتدایی آن موقع که اصلاً نمیدانستند قهوهی بریان شده چیست با کمی صبر و آهسته آهسته، رسیدند به قهوه و مرغ و گوشت بریانی. آن هم نه یکی یکی، بلکه دسته دسته! ?
دانشآموز بینوا دوباره دارد دربارهی تقسیمبندی کرهی زمین میخواند که یک دفعه میرسد به یک "پند و امثال" که هر که را صبر نیست حکمت نیست و هر که را شرم نیست ایمان نیست...
و حالا این شما و این هم وضع دریاچههای آن روزهای ایران. وقتی رسیدم به اینجا که "از دریاچههای ایران، دریاچه شاهی (رضائیه) است در مغرب تبریز و دریاچه حوض سلطان در نزدیک قم و دریاچهی هامون در سیستان و دریاچهی بختگان در فارس. در دریاچهی شاهی یا رضائیه کشتیرانی نیز میشود" جگرم سوخت. با خودم گفتم ای کاش هنوز هم این دریاچهها وجود داشتند و ای کاش دریاچهی ارومیه هنوز هم اسمش همان رضائیه یا شاهی (هر دو برگرفته از نام رضاشاه!) بود ولی دست کم از آب و کشتیرانی هم در آن اندک خبری بود! چه کردیم با این مملکت؟!
خداییش در میان آن همه "حکایت" و "پند و اندرز" فقط جای " شتر مرغ" خالی بود:
یکی از درسهای خوب آن موقع که الان دیگر به این صورت و به این سادگی آموزش داده نمیشود:
در اینجا هم دربارهی "ماه" نوشته و خرافهزدایی میکنند که آن تصویری که در ماه میبینید، والّا تصویر کسی نیست. ولی نمیدانستند که چند دههی بعد قرار است مردم ایران در آن، صورت کسی را ببینند... باز هم باید بگذریم!
پنج یادداشت پیشین:
شنبه: چالش هفته (چالش نهم: ❌مغالطه❌ + دو پیشنهاد)
یکشنبه: مهربانترین بادهای عالم! ?
سهشنبه: ۱۱ هایکو با نام ۳۳ کتاب!
چهارشنبه: آقای فیثاغورث همه چیز عدد نیست!
یادی از قدیمها:
اگر وقت دارید: به نوشتههای هشتگ «حال خوبتو با من تقسیم کن» سر بزنید و اگر خودتان حال خوبی برای تقسیم داشتید، در صورت صلاحدید آن را با این هشتگ بین دوستان خودتان تقسیم کنید. بِسمِالله.
حُسن ختام: