در میون این همه موجوداتی که خدا خلق کرده،قرعه سوسک را به نام من دیوانه زدند.در میون این همه سوسک که پا روی زمین گذاشتند،من شدم سوسک مرگ سوسک مرگ(!)با نام علمی Deathwatch beetle. حتماً می گید:«اینم اسمه که تو داری؟!»والّا قدیما وقتی یکی می خواست ریخ رحمت رو سر بکشه.همه دورش جمع می شدن منتظر می شدن تا سر بکشه،یعنی بمیره.همزمون با این ماجرا،اونایی که دور هم جمع شده بودن،صدایی می شنیدن شبیه به صدای ضربات انگشت روی میز.ذهن خرافه پرداز همونا،این داستان رو درست کرد که این صدا،صدای انگشت های فرشته مرگه.فرشته بیکار پشت میز چوبی نشسته و در انتظار مرگ اون بنده خدا و برای اینکه حوصله ش سر نره،با انگشتاش روی میز ضرب می گیره.تا اینکه یه آدم عاقلی که زیست شناسم بود به اسم دیوید،یه بار که این صدا رو شنید از روی کنجکاوی،دنبالش کرد تا رسید به من.در حالیکه همون موقع می تونست اسمم رو بذاره«فرشته مرگ»ولی کم لطفی کرد و اسمم رو گذاشت:«سوسک مرگ!»
دیوید افتاد دنبال پرونده زندگیم و سر از اسرارم درآورد.حتماً می گید این اسرار چی بود؟دو دقیقه دندون روی جگرتون بذارید بهتون میگم:«مادر مشکل پسندم به سختی با پدرم ازدواج می کنه ولی به راحتی حامله می شه!بعدش می ره در عمق یک چوب وضع حمل می کنه.من و یه عالمه سوسک دیگه از توی تخم که در میایم. احساس می کنیم که توی یه جایی گیر کردیم.اونم با شکم گرسنه.این ور اون ور دنبال غذا می گردیم.چیز خاصی گیرمون نمیاد.الکی الکی شروع می کنیم به جویدن همون چوبی که توش گیر کردیم.پونزده سال کارمون همینه.جویدن و جویدن.نه پدری که خودمون رو براش لوس کنیم. نه مادری که آروغمون رو بگیره.نه خاله و دایی ای،نه عمّه و عمویی که نازمون رو بخرن.این فیلم چوب جویدن منه:
من بعد از پونزده سال تازه می رسم به جایی که نور رو حسّ می کنم.هنوز مزه نور رو نفهمیدم که از حالت شفیره،یهویی به یه سوسک بالغ تبدیل می شم.حالا به خودم می گم باید چکار کنم؟غذا بخورم؟نه پونزده سال خوردی بَسِت نشد؟!استراحت کنم؟نه وقت کمه،دو سه هفته بیشتر وقت نداری!بعد می بینم داره مور مورم می شه.می فهمم یه چیزی کم دارم.شایدم یه کسی رو.آره یه کسی رو توی زندگیم کم دارم.همون کسی که شما بهش می گید نیمه گمشده.پس باید برم دنبالش.فیلم راه افتادنم به دنبال نیمه گمشده:
امّا چشمام خوب نمی بینن.فکر کنم به خاطر اینه که پونزده سال توی تاریکی چوب جویدم.اصلاً یه جورایی کورم.می شینم فکر می کنم ببینم چه گلی باید به سرم بگیرم تا نیمه گمشده م رو پیدا کنم.فقط یه راه به ذهنم می رسه.اینکه با سرم بکوبونم روی همون چوبی که ازش بیرون اومدم.بله با اینکار باید نظر سوسک مادّه رو جلب کنم.این صدایی که از خوردن سر من به چوب،حاصل می شه،همون صداییه که گمون می کردن صدای ضربه های انگشت فرشته مرگ روی میزه.اینم فیلم سرکوبوندن من روی چوب:
با این صدا با زبون بی زبونی می گم:«توی این دنیای وانفسا،یه سوسک مادّه نجیب نیست که زنم بشه.»
اگه بد شانس باشم:
اگه خوش شانس باشم نیمه گمشده صدای سرزنی رو می شنوه و اونم شروع می کنه به سرزنی که بیا من اینجام و حاضرم کنیزیت رو بکنم.و باز اگه شانس بیارم که صدا رو گم نکنم،به نیمه گمشده م می رسم.ولی همه چیز اینجا تموم نمی شه.تازه اون سوسک مادّه هم که مثل من تقریباً کوره واسه اینکه ببینه من شوهر خوبی واسه خودش و بابای خوبی واسه بچه هاش می شم یا نه،شروع می کنه به بازرسی بدنی من!هر چی بهش میگم:«خانم این چه کاریه آخه؟ما که هنوز با هم نسبتی نداریم!»توی گوشش فرو نمی ره که هیچ اینجوری جوابم می ده که:«حساب چند روز زندگیه،الکی که نیست!»بعدش خانم اگه خوشش بیاد بله رو می گه،می ریم سر زندگی.اگه خوشش نیاد می گه:«برو خدا روزیت رو جای دیگه ای حواله کنه.»بعدش من می رم،اینقدر با سرم می زنم به چوب که یا یه سوسک کم توقع تر نصیبم بشه یا جونم در بیاد.بسوزه پدر عشق که گر عشق نبودی و غم عشق نبودی،من خود را کی ضربه مغزی نمودی؟!
تمام مطالبی که از ابتدای هفته پیش منتشر کردم:
آخرین پست های منتشر شده در چالش حال خوبتو با من تقسیم کن را بخوانید.
«هیچ نبشته نیست که به یکبار خواندن نیرزد.»ابوالفضل بیهقی