~گربه فروشی خانم لوبیا~
~گربه فروشی خانم لوبیا~
خواندن ۱ دقیقه·۴ ماه پیش

انتهای قصه

" صدای نی می اید "

" از کجاست؟ "

باز هم دم دمای صبح بود

صدای اواز نی کل کوچه را پر کرده بود

چه کسی خالق این صداست؟!

جوانی با دست های سفید و لاغر و صورتی رنگ پریده

لبهای خود را بر روی نی میگذاشت

تا شاید اوای نی اوای بوسیدن لبهای معشوقه اش را پر کند

چه کسی انتهای قصه را میدانست؟

هر چه مهم بود و میخواستند در زمان حال اتفاق می افتاد

مردم او را مجنون میخواندند

میگفتند تب عشق او را دیوانه کرده است

اما تب چه بود؟ غصه چه بود؟

این بدن لاغر و سرد تنها شور گرمای عشق نجیب زاده اش را میخواست و بس

انتهای قصه هر چه که بود ... با پایین رفتن خورشید

خفته اش را بیدار ،

و او را خواب میکرد ...


#باز_هم_غروب_با_تو


داستاندلنوشتهمتنقصهداستانک
زِندِگیمون یه کارمایِ #پارادوکس وارهِ ... :))
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید