ویرگول
ورودثبت نام
مانا
مانا
خواندن ۳ دقیقه·۴ ماه پیش

داستان کوتاه"نامه اش را گرفت و رفت"

همه چیز از آن شب شروع شد.نامه اش را گرفت و رفت...
هیچوقت پیش خودش فکر نمی‌کرد همه چیز اینگونه تمام شود.یادش افتاد مادرش قبل مرگش میگفت به هیچ مردی نمی‌شود اعتماد کرد و در همان لحظه از گوشه ی چشمان درشت آبی رنگش به که پدر بزرگش برده بود،قطره اشکی روی گونه اش جاری گشت و بغضی روی گلویش سد راه نفسش شد و همینطور که به زور نفس می‌کشید و جلوی گریه کردنش را می‌گرفت تا این ته مانده غرورش از دست نرود به مادر فکر میکرد...
مامان اون آخر ها خیلی مهربان تر شده بود و همیشه برایش قرمه سبزی درست می‌کرد چون می‌دانست قرمه سبزی دوست دارد و اتفاقا با نمک و فلفل زیاد هم درست می‌کرد و او عاشق غذا های مامان بود که همیشه وقتی به خانه برمیگشت بویش کل خانه را گرفته بود و به قول خودش از سر کوچه بوی قرمه سبزی های مامان می آمد...
مامان همیشه از بابا میگفت از بلاهایی که بر سرش آورده بود و جای زخمی قدیمی را روی پایش نشان می‌داد و میگفت این شاهکار پدر فلان فلان شده ات است ببین چه کرده با من؟میگفت اون موقع ها خیلی جوان و زیبا بوده اما الان دیگه پیر و فرتوت شده و هیچی از آن زیبایی و جوانی برایش نمانده است...مامان همیشه میگفت نباید به مرد ها اعتماد کرد!
از بابا چیز زیادی یادش نبود جز چند خاطره ی مخدوش از دعواهایشان که یکی خیلی بد بود یادش بود یکبار بابا میخواست مامان را با ماشین زیر بگیرد آن هم وقتی او بغل مامان بود و محکم مامان را بغل کرده بود و تا مدتها از بابا می‌ترسید و فکر میکرد بابا می‌خواهد او را بکشد.بابا پسر میخواست اما مامان دختردار شده بود و دختر زاییدن همانا و دعوا ها و اختلافات همانا و در نهایت بابا وقتی ۴.۵سالش بود ولشان کرد و رفت پی زندگی خودش که البته از نظر مامان این بهترین اتفاقی بود که در زندگی‌شان افتاد.اما بعد رفتن بابا تازه همه چیز شروع شد.بابا بزرگ آنهارا خانه ش راه نداد و به قول خودش این لکه ی ننگ طلاق گرفته را نپذیرفت.
مامان مجبور بود از صبح خروس خون تا بوق شب کار کند و خرج خودش و این دخترک را در آورد و در نهایت هم آنقدر کار کرد تا از مریضی و درد مریض شد و هرروز گوشه ی یک بیمارستان بود و در آخر هم گوشه ی یکی از همین بیمارستان ها در همان شب زمستانی سه سال پیش درست سه روز قبل از تولد دخترش،آرام و بی سر و صدا جان داد و مرد.
یادش می آمد که حتی برای مراسم ختم مامان هیچکس جز یکی از خاله هایش که گهگاه قایمکی و دور از چشم شوهر بهشان سر میزد،به سر خاک نیامده بود و او تنهای تنها ایستاده بود و خاک روی بدن بی جان مامان می‌ریخت و آرزو میکرد ای کاش همراه مامان دفن میشد...امشب اما بعد از گرفتن نامه ی خداحافظی بار دیگر آرزومند کاش همراه مامان همان شب دفن میشد و هیچ چیز نمی ماند...شب سردی بود پالتو اش را جمع کرد و کلاهش را برسر گذاشت و دیگر نمی‌توانست غرورش را حفظ کند و به خودش که آمد گونه هایش تماما خیس اشک شده بود...

#داستان

~مانا

داستانداستان کوتاهداستانکرمانقصه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید