Miya
Miya
خواندن ۸ دقیقه·۴ سال پیش

آینده ویرگول گون! (1) (خیلی آینده!)


دفترچه خاطرات

1409- بهمن - 25 ام- 17:12 بعد از ظهر

باورم نمی شد بالاخره قرار بود ویرگولیا رو واقعا ببینم. بعد از اینکه حدود نه ده سال با هم یه کار رو شروع کرده بودیم این اولین بار بود که قرار بود ببینمشون. فقط چهار روز دیگه باید صبر می کردم چهار روز که مطمئنم بخاطر حجم زیاد کارا یی که مسئولیت انجام دانشون رو قبول کرده بودم قرار بود به سرعت بگذره.

حدود بیست نفر از انجمن نوجوونایی که دیگه هیچ کدومشون نوجوون نبودن، قرار بود برای کار ارائه توی یکی از بزرگترین و محبوب ترین ساختمون تهران یعنی برج میلاد با 3 تا گروه دیگه رقابت کنن. ماها که همه ی کارامون رو مجازی انجام داده بودیم اجرای حضوری خودش به تنهایی یه چالش بزرگ بود؛ حالا هم که رقابت با بقیه ی تیمای قوی که سال هاست توی مکان های پر تردد اجرا می کنن اضافه شده بود!

یادم میاد اون زمان که تازه کارمونو شروع کرده بودیم چندتا نوجوون بودیم که دنبال یه راه برای فرار از کلاسا ی آنلاین می گشتیم. روزای شیرینی بودن. اولاش مطمئن بودم که این انجمن هیچی نمیشه فقط یه جور تفریحه که بعد یه مدت همه اعضاش یکی یکی میرن ولی این طور نشد. یادمه وقتی تازه گروه تلگراممون تشکیل شده بود مامانم گفت: "این کار به هیچ جا نمیرسه. اینا اومدن توی تلگرام که بتونن با هم چت کنن نه اینکه به جایی برسن"

البته همچینم بی راه نمی گفت؛ این قدر از این گروه ها تشکیل شده بود که دیگه براش تجربه شده بود. ولی اون روز روز خوبی بود چون با وجود حرفش بهم اجازه ی عضو شدن توی کانال رو داد و علاوه بر اون منی که تا قبل از اون حتی نمی تونستم توی گروه تلگرامی همکلاسیام پیام بدم مجاز شدم روزی یک ساعت فیلتر شکن رو روشن کنم! خب باید بگم که شانس آوردم.

در خاطرات تشکیل گروه غرق شده بودم که یه پیام صفحه ی گوشیم رو روشن کرد. پیام رو باز کردم. یه پیام دیگه از جناب مسیح بود. چون از متن پیام اطلاع داشتم پیامش رو سین نکردم. صد بار پرسیده بود و منم صد بار گفته بودم که تمام عکس ها و نوشته ها رو توی یه فلش آماده کردم. صفحه گوشی رو خاموش کردم و به سمت پیانو رفتم. قرار بود من توی یه قسمت کوتاه اجرا بنوازم. داشتم تمرین می کردم که دوباره یکی پیام داد. گوشیو برداشتم و نگاه کردم. پیام از طرف حباب بود. بازش کردم. با وجود اینکه توی یه پست تموم شدن کار جمع آوری عکسا و نوشته ها رو اعلام کرده بودم هنوزم از پیام رسان ویرگول (اون موقع انشاا... ویرگول خودش پیام رسان داره:)) دو دیقه ای یه بار یه نفر بهم پیام می داد تا از انجام شدن کار مطمئن بشه. خونسردی خودمو حفظ کردم و برای حباب نوشتم:

بانو حباب:
باور کنید زمانی که پست گذاشتم و تموم شدن کاری رو بهتون اعلام کردم حتی اگر برای اطمینان حاصل کردن می پرسید بدانید که در صورت عدم تمام شدن کار زیر حرف خودم نمی زنم!

پیام رو با حذف کردن بخش "بانو حباب" پست کردم تا از پیام هایی که تا چند دقیقه ی دیگه قرار بود بدستم برسه جلوگیری کنم. می خواستم گوشی رو قفل کنم و به ادامه ی تمرینم برسم ولی یه دفعه تصمیم گرفتم برای بار هزارم به آرتا پیام بدم تا مطمئن بشم کار ها رو تموم کرده اونم بدون جواب دادن به من پیامی شبیه به مال من رو پست کرد. قشنگ معلوم بود که همه داریم از استرس کلافه می شیم! بخش بدترش این بود که داشتیم بقیه رو هم کلافه می کردیم!



1409- بهمن - 29 ام- 4:27 صبح

لباسمو پوشیدم. کیفم رو روی دوشم انداختم و کلاه و دستکش هام رو برداشتم. دسته ی ساکم رو گرفتم و از خونه خارج شدم. کلید ماشینم (می بینید چه باکلاسم ماشینم دارم توی آینده:) رو از توی کیفم در آوردم و صندوق رو باز کردم. ساکم رو گذاشتم و سوار ماشین شدم. به سمت فرودگاه حرکت کردم.




1409- بهمن - 29 ام- 10:07 صبح

ساکمو از بخش بار هواپیما گرفتم و از فرودگاه بیرون رفتم. تاکسی گرفتم و به هتل رفتم. به محض اینکه گوشیم رو دوباره به اینترنت وصل کردم پیام های ویرگول سرازیر شد. همه ی اون پیام های ویرگول رو کنار زدم تا رسید به پیام مادر گرام:

رسیدی؟

جواب دادم "آره".

صفحه ی ویرگول رو باز کردم و به بخش پیام رسان رفتم. به جز پیام بانو هستی که برامون آرزوی موفقیت کرده بود پیام کسه دیگه ای رو جواب ندادم فقط توی گروه تمام اعضا ی انجمن نوشتم:

سلام:)
کی کجاست؟

قرار بود ساعت پنج بعد از ظهر همدیگه رو توی پارک فلان (توی ذهنم واقعا اسمش پارک فلانه :|) ببینیم و الان قرار بود همه تهران باشن. البته به جز اون چند نفر از اعضا که نتونسته بودن بیان و کلا قرار نبود ببینیمشون:( همه به جز جناب باب اسفنجی نوشتن که توی هتلن. جناب باب اسفنجی مسئول هماهنگی هم بود؛ برای همین امروز باید برای انجام آخرین هماهنگیا درباره ی مکان اجرا و گرفتن کارت های ورودمون به دفتر اصلی می رفت.



1409- بهمن - 29 ام- 16:58 بعد از ظهر

کنار نیمکت چوبی پارک وایستاده بودم و منتظر بقیه بودم البته واقعا نمی دونم از کجا قرار بود هم دیگه رو بشناسیم مگه اینکه همه جناب Animated hell که قبلا عکسشون رو منتشر کرده بودن رو پیدا می کردیم. حالا یه لحظه فکر کنید این جناب دیر بیاد اون موقع دیگه کلا هر کی برای خودش توی پارک می چرخه یا آخرش مجبور میشیم از این پلاکاردا‌یی که توی فرودگاه ها تو فیلما می گیرن دستشون تا پیدا کنن مسافرشون رو استفاده کنیم!

چند دقیقه صبر کردم ولی کس خاصی رو ندیدم که بنظرم از بچه های ویرگول باشه! به ساعت گوشیم نگاه کردم پنج و پنج دیقه بود. دیر کرده بودن! سعی کردم خودمو کنترل کنم تا از دادن نفری پنجاه تا پیام به تمام اعضای گروه جلوگیری کنم ولی خب از قرار معلوم موفق نشده بودم!

همون طور که داشتم تند تند برای همه پیام "کجایین؟" رو می فرستادم یه نفر دستش رو به شونه ام زد. برگشتم و بهش نگاه کردم. یه دختر با چشمای قهوه سوخته بهم نگاه می کرد. هودی خاکستری تنش بود و کلاهشو روی سرش گذاشته بود. با صدای آروم لحن مُمتَنِئی (صد در صد اینجوری نوشته نمیشه:/) گفت: "ببخشید؛ میا؟"

دوباره از سر تا پا وراندازش کردم. قدش حدودا پنج شیش سانتی از من بلندتر بود. گفتم: "شما؟"

+وا؛ خودمو معرفی نکردم که. من Zara_ek هستم.

-بله منم میام (میم اسنادی هست نه به معنی می آیم).

+میا، تو کسه دیگه ای رو از بچه ها ندیدی؟

-نه هنوز.

تویه گروه پیام دادم که منو زهرا کنار یکی از هزاران نیمکت چوبی پارک وایستادیم. پیامایی که بهشون داده بودم رو جواب داده بودن، بقیه همه همدیگه رو پیدا کرده بودن و کنار دروازه ورودی پارک منتظر ما بودن! منو زهرا بدون گفتن یک کلمه به سمت دروازه رفتیم؛ کلا همه چیز خیلی سرد بود. هم من هم زهرا چند باری سعی کردیم مکالمه رو شروع کنیم ولی هر دوتا‌مون توش افتضاح بودیم و این این باعث شد مکامه ها یه کلمه ای باشن!

به دروازه رسیدیم. حدود بیست نفر وایستاده بودن و منتظر ما بودن! همه برگشتن و به منو زهرا نگاه کردن. دختر قد بلند و عینکی ای اومد جلو و دستش رو دراز کرد: "سلام؛ من نگینم."

دستش رو گرفتم:" سلام من..."

حرفمو قطع کرد:" بزار خودم حدس بزنم!"

با چشمای قهوه ای روشنش از سر تا پا منو زهرا رو ورانداز کرد بعد مردد رو به من گفت:" میا درسته؟!"

با لبخند حرفش رو تایید کردم. همه یکی یکی خودشونو معرفی کردن. دختری با موهای سیاه که چند تاری ازش سفید شده بود و چشمای مشکی نه چندان شفافی اومد جلو. با لحن تو داری گفت:" من حبابم"
لبخندی از سر اجبار زد و چال گونه یه طرفه ش مشخص شد. قدش نسبت به من بلند بود و هودی لش بلندی که تا زیر زانوش اومده بود باعث می شد قدش حتی بلندتر از اونی که بود بنظر بیاد. یکی دیگه از بچه ها اومد جلو. موهاش موج دار و خرمایی و چشماش قهوه ای سوخت بود. صورت گرد و پوست گندمی ای داشت. ابروهاش برخلاف موهاش مشکی بودن. خودش رو معرفی کرد:" من آرتام"

نفر بعدی که خودش رو نازی معرفی کرد، دختر مو مشکی ای بود که مژه های بلندی داشت. از پشت همه یه دختر لاغر مردنی بلدی با صورت گچ مانندش جلو اومد. با صدای ظریفی گفت: "من هدی م"



1409- بهمن - 29 ام- 18:02 مغرب

همه خودشون رو معرفی کردن بودن ولی همچنان فضا سرد بود. به جز اون چند نفری که به آشنایی شون به ویرگول ربطی نداشت هیچ کس حرفی نمیزد. آلبالو و فاطمه داشتن توی گوش همدیگه پچ پچ می کردن. اسپرینگ گرل و بانو ای ام هم داشتن آروم می خندیدن. بقیه هر کس سرش توی گوشی خودش بود. انگار نه انگار این همه آدم برای یه کار اومده بودن اینجا! البته از یه طرف هم همه نگران بودیم چون جناب باب اسفنجی هنوز تشریف فرما نشده بودن! کارت های ورودمون هم که دست ایشون بود پس اگه امشب نمیومدن احتمالا تمام تمرینامون و تمام زحمتامون هدر می رفت!


........................................................................................................................................


........................................................................................................................................


سلام دوباره:)

ممنون که خوندین :)

فقط اینو بگم که داستان هنوز شروع هم نشده یعنی این مقدمه ش هم نبود!

پ.ن: قرار بود دنباله دار ننویسم ولی مگه میشه؟! :/

پ.ن2: یه چیزی تو ذهنم بود وقتی می خواستم داستان رو دنباله دار ننویسم ولی بنظرم الانم میشه عملیش کرد اگه همکاری کنین چیز جالبی از آب در میاد :) میشه اسمش رو گذاشت یه جور چالش:

من دارم داستان رو از زبون خودم مینویسم و تایم بندیشم دلیلش مرتب بودن داستانه که دقیقا همه بدونن چه زمانی چه اتفاقی میوفته. حالا شخصیت های داستان (که خودشون میدونن تو داستان هستن!) بر اساس داستان من هر کدوم داستان رو از زبون شخصیت خودشون بنویسن! :) اگه بنویسین ممنون میشم :)

عنوانش رو هم ترجیحا همین "آینده ویرگول گون!" بزارین :)

پ.ن3:داستان جالب میشه صبر کنید یخمون آب شه??

پ.ن4: جناب آویشن شما چرا کلا کامنت های منو نادیده می گیرین؟!?

پ.ن5: حتما در باره روند داستان کامنت بزارین که تاثیر داره! :)

پ.ن6:مررسی از بانو حباب که من را به سمت منتشر کردن این پست وا داشت:)) ?


*What's coming will come and we'll face it when it does.

Harry Potter

آینده ویرگول گونویرگولویرگولی هاداستانتگ
... in that moment I decided, to do nothing about everything
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید