خیلی وقت بود که داشتم ازش فرار میکردم. حدودا از وقتی که به دنیا اومدم! اما همیشه میخواستم ببینم چیه که انقد راجبش تو کتابا حرف میزنن و این همه آدم کل عمرشون براش شعر گفتن با این که تنها کاری که براشون کرده بود شکستن دلشون بود...
چجوری میشه یه کلمه سه حرفی انقد قدرت داشته باشه؟ مگه کلمه ها رو خود ما آدما درست نکردیم، پس چرا عشق حس کلمهشم فرق میکنه؟ البته من که هیچوقت بهش حس خوبی نداشتم، هر موقع که کلمه عشق به گوشم میخورد یاد یه موجود خیلی خودشیفتهای میافتادم که یهو میاومد تو زندگی آدما، از روی دلشون چندباری رد میشد تا قشنگ له و لورده بشه بعدم یه تف مینداخت رو قلبشون و با خنده میرفت سراغ نفر بعدی! لعنتی یجوری هم قربانیاشو جادو میکرد که حتی بعد رفتنشم با همون دل له شده واسش شعر مینوشتن و مثل یه خدا میپرستیدنش، انگار بهش میگفتن ممنون که زندگیمونو نابود کردی بازم این سمتا بیا!
نمونش همون فرهاد بیچاره که به خاطر عشق شیرین یه کوه رو تنهایی با یه تیشه سوراخ کرد! این کلمه سه حرفی یه قدرتی بهش داد که وقتی شیرین از اسبش افتاد و آسیب دید، خودش و اسبش رو باهم تا پایین کوه روی دوشش حمل کرد! البته که آخرم همین عشق جونشو ازش گرفت. اما آخرش چی شد؟ هیچی شیرین خانوم تو بغل آقا خسرو آروم گرفت! یا استاد شهریار خودمون که عاشق ثریا دختر صاحب خونشون شد و باهم نامزد کردن ولی یروز که دید نامزدش سر قرار نیومده رفت خونه و دید بله، نامزدش با یه سرهنگ پولدار به اجبار ازدواج کرده. شهریار تا آخر عمر نوشت و پیر شد، نوشت و پیر شد، نوشت و خیلی زود پیر شد! البته که ثریا بعد از مرگ شوهرش به ملاقات شهریار اومد، ولی خب الان دیگه خیلی دیر بود عشق نقشهشو اجرا کرده بود و داشت با خنده به خودش افتخار میکرد!
حتی یهباری هم نزدیک بود خودم قربانی بعدیش باشم. همون موقع که کتاب مورد علاقمو یواشکی گذاشتم تو کیف دختر مورد علاقم تا دلشو بدست بیارم ولی خب خداروشکر نقشش جواب نداد و زنده موندم!
کاش حداقل وقتی زندگیشونو نابود میکرد دیگه انقد راجبش نمینوشتن که مغرورترش کنن!
عجیبه... الان دارم نفسای گرمشو پشت گردنم احساس میکنم... برای چی؟؟ من که تا حالا خوب ازش فرار کردم، الان چیکار کردم که انقد بهم نزدیک شده؟!
اوه... لعنتی! لعنتی!... چیکار میکنم!... منم دارم براش مینویسم...!
ديوونهی درونم ✍️
●●●
گر عقل در جدال جنون، مرد جنگ بود
ما را در این مبارزه تنها نمیگذاشت
ما داغدار بوسهی وصلیم چون دو شمع
ای کاش عشق سر به سر ما نمیگذاشت
《 فاضل نظری 》