
دیگر مجالی برای رفتن نیست...
برای ماندن هم.
و شوقی برای رستن نیست...
از دام مردن هم.
ای شکفته گل خاموش!
بی صدا تو را مینگرم...
که حرف ها در سکوت، از گلبرگهای اشکینت
میچکند.
نگاه تو ثانیهها را به سخره میگیرد.
و مفهوم زمان، که تمام اندیشمندان را به سختی کشانده
به پیشگاه مردمان خاموشت
به زانو افتادهست!
چه در تلخی نگاهت نهفتهست؟
که فنجان سرد قهوهی مرا، خواب میکند...
ریسمان مواج مژگانت از چه جنسیست؟
که کمندِ توفان را که قامت استوار سروها را
به زمین کشانده
اسیر خود کرده ست؟
و مرا از دارالفنون به دارالمجانین آویخته...
کسی نمیداند.
کسی چون تو به حرارت دیوانگی من
آگاه نیست!
با برکه، آن رود جاری از آسمان بگو...
که از همه دیوانهتر است؟
که او، راز جنون اشکها را
خوب میداند!
دریاچهی نقرهای میان دستانت
همان خاکستر من است...
که در اشکهایت
میریزد.
گلبرگهای خیسات
که بر مزار آرزوهایشان پر پر میکنند؛
سیرابگر حسرت تندیسهای پوشالی
نمیشود!
نه!
انسان هیچگاه مامن خوبی برای خود نبودهست.
بر سنگ مزار آرزوهای مرده خویش
نگاهی می خواهم.
که بیخوابی من و سر های چرخیده به سمت مرا
چون فنجان قهوهی سرد و لب برچیدهام
خواب میکند.
نگو برای ماندن،
یا برای رفتن آمدی...
بگذار در جهالت شیرین خود و طعم گس چشمانت
به خواب بروم!
چرا که دیگر مجالی برای رفتن نیست...
برای ماندن هم.
همین آمدنت کافیست...
فردای مردن هم.
ای شکفته گل خاموش!
بی صدا تو را مینگرم...
که حرف ها در سکوت، از گلبرگهای اشکینت
میچکند...