ویرگول
ورودثبت نام
کمند...
کمند...نوشته‌های یک تناقض https://t.me/kamanditis
کمند...
کمند...
خواندن ۱ دقیقه·۷ روز پیش

دلِ تُنگ؟

دلتنگی واژه‌ی عجیبی‌ست!

رنگ مخصوص به خود را دارد، بوی خاص خودش را می‌دهد و دردش

نوعی درد مبهم و پخش شونده‌ست که گاهی تیز می‌شود و می سوزاند؛ در لحظاتی خاص.

لحظه‌هایی که قلب در خودش جمع و جمع‌تر می‌شود، تا با این جمع شدن، جای خالی نبود چیزی در وجودش را، پر کند.

و آن جاست که نه تنها قلب، که تمام جوارح آدمی، تیر می‌کشد؛ خصوصا چشم‌ها.

چشم‌ها داغ می‌شوند، آتش می‌گیرند و اشک، چون جریان مذابی نرم و سوزاننده رد خود را بر روی گونه‌ها ثبت می‌کند؛ همچو رد ترمز ماشین‌ها بر آسفالت نه چندان لطیفِ خاکستری؛ انگار اشک ها هم، ترمز می گیرند و روی برآمدگیِ گونه، در جای خالی نوازش انگشتانش_که هرگز آنجا نبوده‌اند_ اندکی درنگ می‌کنند.

و سپس با حرارتی بیشتر، ردی عمیق تر را تا زیر گلو، جایی که بغض‌ها نمی‌ترکیدند و درعوض با بوسه‌های مهربانانه‌اش، چون غنچه می‌شکفتند و با اشک‌ها که چون نم باران، آرام آرام و بی درنگ می‌لغزیدند، طراوت میافتند، به جا می‌گذارند.

و من خیال می‌کنم که اشک‌هایم غلظتی بیش از پیش یافته‌اند؛ شاید غمشان بیشتر شده، یا شاید دردشان و شاید هم کینه‌شان، از من.

آنقدر ردشان بر گلویم سنگینی می‌کند، که مرگ را از کنار چشم‌های خیسم، چون تصویر آسمان ابری از پشت پنجره‌ در هوای بارانی، می‌بینم.

صورتم، چون صورتک‌های تهیه کننده‌ی تئاتری که پیش‌تر در آن مشغول بودم، خشک شده‌ست؛ درحالت اغما، جایی میان نیستی و مرگ.

اجزایش نه نشان از شادی می‌دهند، نه غم.

نه ترس و نه وحشت.

نه فراغ بال و نه آسودگی.

نه خجالت و نه شرمندگی.

نه افسردگی و نه سرزندگی.

و نه زندگی.

به گمانم، این همان دلتنگی باشد.

دلتنگی واژه‌ی عجیبی‌ست...

رنگ مخصوص به خود را دارد، بوی خاص خودش را می‌دهد و دردش

نوعی درد مبهم و پخش شونده‌ست که گاهی تیز می‌شود و می سوزاند؛ در لحظاتی خاص.

مثل امشب، که حفره‌‌ی خالی قلبم اندکی بیشتر

درد می کند.

دلتنگیدلنوشتدلنوشتهمتن کوتاهادبی
۶
۳
کمند...
کمند...
نوشته‌های یک تناقض https://t.me/kamanditis
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید