ویرگول
ورودثبت نام
Z14
Z14
خواندن ۲ دقیقه·۱ روز پیش

داستانک: اتوبوس شلوغ


به نام خدا

در ایستگاه اتوبوس منتظر بودم که اتوبوس آمد و با صدای پیسسس بلندی جلوی ایستگاه ایستاد. در اتوبوس باز شد و سوار شدم. یکی از صندلی های عقب اتوبوس خالی بود، رفتم و روی آن نشستم. یک خانم هم آمد و کنار صندلی من ایستاد. در صندلی جلویی ام بچه ای بغل مادرش بود و از بالای صندلی من را نگاه می کرد، هرچه برایش شکلک در می آوردم حالت صورتش هیچ تغییری نمی کرد و طوری به من خیره شده بود انگار جن دیده است. بی خیالش شدم و از پنجره بیرون را نگاه کردم. پشت سری هایم آنقدر تند و بلند حرف می زدند که دیگر داشتم دیوانه می شدم. گوشی یک نفر مدام ویبره می رفت و صدایش از ناکجا آباد می آمد، آنقدر ویبره خورد و قطع شد و دوباره ویبره خورد تا بالاخره یکی جواب تلفن را داد؛ اما ای کاش جواب نمی داد و گوشی همانطور ویبره می کرد، آنقدر بلند حرف می زد که مطمئن بودم راننده هم صدایش را می شنود. در همین حین بوی عطر یک نفر در اتوبوس راه افتاد، بو آنقدر زیاد شیرین بود که دیگر داشتم حالت تهوع می گرفتم، پنجره ی بالای سرم را بعد از کلی کشتی گرفتن با قفلش کمی باز کردم تا بو برود. حوصله ام سر رفته بود و بچه ی صندلی جلویی همچنان به من خیره بود طوری که دیگر داشتم از او می ترسیدم. برای اینکه حواسم از حرف های پشتی و نگاه جلویی و بوی عطر و دیوار دفاعی که زنی که کنارم درست کرده بود و خیلی هم به من نزدیک بود پرت شود، کتابم را از توی کیفم در آوردم و تا مقصد آنقدر خواندم که هم دیوانه شوم و هم چشم هایم چپ شوند و به در و دیوار بخورم. اتوبوس که ایستاد بلند شدم و بعد از اینکه چند بار کم مانده بود با سر زمین بخورم به راننده رسیدم، پول را پرداخت کردم و پیاده شدم و نفسی راحت کشیدم، که ناگهان زنی که پشت سرم از اتوبوس پیاده شده بود به من خورد و آخر سر با سر خوردم زمین.

داستانداستانکرماناتوبوسداستان کوتاه
ترجیح میدم به ذوق ِخویش دیوانه باشم .تا به میل ِدگران عاقل ! من رو در بله هم دنبال کنید:) @lonelyplanet
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید