به نام خدا
دخترک خندان به سمت تخت خوابش رفت اما صدایی وحشتناک او را سر جایش میخکوب کرد. بی حرکت سرجایش ایستاد و گوش هایش را تیز کرد و منتظر تکرار آن صدا یا صدایی دیگر ماند، اما هیچ صدایی بجز صدای نفس کشیدنش و تاپ تاپ قلبش که محکم به قفسه سینه اش می کوبید نشنید. کم کم ترسش ریخت و فکر کرد اشتباه شنیده است، خواست به سمت تخت خوابش برود، اما همینکه یک قدم به سمت تختش برداشت دوباره همان صدا آمد و بعد سایه سیاه و بزرگی در چهارچوب در ظاهر شد و سایه ی کوچک او را در بر گرفت. سریع به سمت در چرخید و به چهارچوب خالی در خیره ماند. هیچکس آنجا نبود، فقط نور چراغ آشپزخانه بود که به داخل می تابید. از آنجایی که هنوز چراغ آشپزخانه روشن بود و کسی خاموشش نکرده بود، حدس زد کسی هنوز بیدار است و این صدا های ترسناک را ایجاد می کند. آرام به سمت در رفت و سرش را از در بیرون برد تا نگاهی به راه رو بیندازد. کسی در راهرو نبود، اول به سمت اتاق پدر و مادرش رفت تا نگاهی به آنجا بیندازد چراغ اتاقشان خاموش بود، آرام لای در را باز کرد و نگاهی به تخت انداخت هر دو در اتاق خواب بودند. به سمت اتاق خواهرش رفت، چراغ اتاق او هم خاموش بود، از لای در که کمی باز بود داخل اتاق را نگاه کرد، او هم در اتاقش خواب بود. دیگر ترس همه ی وجودش را فرا گرفته بود، قلبش از قبل هم محکم تر می کوبید، انگار می خواست از قفسه سینه اش بیرون بپرد. آرام و روی نوک پا به سمت حال و آشپزخانه رفت. هیچکس آنجا نبود، به سمت آشپزخانه رفت تا چراغ را خاموش کند، ناگهان لپ تاپ خواهرش که روی میز وسط حال بود روشن شد. سرجایش ایستاد و لحظه ای به لپ تاپ خیره ماند، بعد آرام به سمت میز رفت و روی مبل روبروی لپ تاپ نشست؛ پیامی برای خواهرش آمده بود، پیام را باز کرد، از طرف فردی ناشناس بود، نوشته بود:« مراقب باش، اونها همه جا هستن!» هزاران سوال بود که مانند طوفان در سر دخترک می پیچید، مراقب چی باشد؟ آنها کی هستند؟ چه اتفاقی دارد می افتد؟ او کیست؟... . در افکار خودش غرق شده بود که حرکت چیزی در راهرو توجه اش را جلب کرد و به خودش آمد، به سمت راه رو چرخید اما همینکه بلند شد تا به سمت راه رو برود سایه ای سیاه و بزرگ از راه رو به سمتش هجوم آورد و به دنبالش همزمان با صدای جیغش آن صدای وحشتناک آمد و بعد، سیاهی مطلق بود که او را در بر گرفته بود.