مسعود مهاجر
مسعود مهاجر
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

خواب و بیداری: یک داستان کوتاه بی سر و ته

بیب بیب! بیب بیب! بیب بیب! صدایی دور دست به آرامی زنگ می‌زند. بیب بیب! بیب بیب! در جایش تکان می‌خورد. بیب بیب! صدا اکنون بلندتر و شفاف‌تر است. بیب بیب! دستش را دراز می‌کند سمت ساعت روی میز کنار تخت خوابش. زنگ ساعت را خاموش می‌کند. اعداد کمرنگ روی پیشانی ساعت ۰۳:۱۶ را نشان می‌دهد. پتویش را کنار می‌زند. بلند شده و چند لحظه روی لبه تخت خواب می‌نشیند. خمیازه می‌کشد. بلند می‌شود و از اتاق بیرون می‌رود.

تلوزیون روشن است. روشنایی‌ها در سمت مقابل روی دیوار و کاناپه بالا و پایین می‌شوند. مجری با ذوق و شوق در حال توضیح دادن مراحل بازی است: «شرکت کننده‌ها اول از همه باید به یکی از پنج سؤال صد و بیست امتیازی جواب بدهند...». به سمت آشپزخانه می رود. لیوانی برداشته و از آب پر می‌کند. مجری با صدای بلند می‌خندد. لیوان آبش را سر می‌کشد و روی سینک می‌گذارد. از پنجره بیرون را نگاه می‌کند. هوا تاریک است و در خیابان حرکتی دیده نمی‌شود. مجری همچنان در حال صحبت است.

از آشپزخانه بیرون می‌رود روی کاناپه می‌نشیند. کنترل را برداشته و شروع به عوض کردن شبکه‌ها می‌کند. رب گوجه فرنگی، بعدی. میزگرد: «همانطور که می‌دانید امسال کشور ما رکورد...» بعدی. دو نفر با صورت پر از تنفر سر همدیگر داد میزنند، بعدی. اخبار هوا شناسی: «در هفته آینده در تمام کشور شاهد بارش پراکنه خوایم بود بجز مناطق جنوب و شرق و کویر مرکزی. سامانه بارشی جدید درحرکت...». کویر مرکزی! کویر! بیابان!

ردیف شترها را میبیند که در شنزار در حال حرکتند. سایه‌های بلند کاروان در سمت چپ مسیر راه می‌روند. در کنارش پیرمردی دارد ماجرای سفرهای دور و دراز جوانیش را با آب و تاب بازگو می‌کند. او در کرانه بی انتهای بیابان خیره شده و با خود فکر می‌کند که چه عجایبی در پس آن انتظار رسیدنش را می‌کشد.

کمی جلوتر شترها و مسافران دارند دور آتشی بزرگ جمع می‌شوند. زبانه‌های آتش برای رسیدن به آسمان از همدیگر جلو می‌زنند. دور تا دور آتش پر است از سر و صدا. در یک طرف مردی در یک دست کتابی را پشت به آتش گرفته و برای شنوندگانی که اطرافش نشسته‌اند بلند بلند می‌خواند. عده‌ای بارهایشان را روی پشت شترها مرتب می‌کنند و دنبال رخت خواب می‌گردند. ماه کامل و ستارگان در تاریکی شب می‌درخشند. راه خود را از میان مسافران و اسبابشان به بیرون حلقه باز می‌کند.

روی تپه‌ای شنی دراز می‌کشد. آتش بزرگ از دور مثل نقطه‌ای درخشان و در جنب و جوش است که حلقه‌هایی کمرنگ دورش را گرفته‌اند. مجری فریاد میزند: «و بعله، گروه سه جواب درست را انتخاب کردند.». بلند می‌شود و تلوزیون را خاموش می‌کند. به سمت اتاقش بر می‌گردد تا دوباره بخوابد.


داستانداستان کوتاهرویاخوابشب
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید