امیر رجبی
امیر رجبی
خواندن ۷ دقیقه·۱ سال پیش

لیست مرگ

از خانه که بیرون آمد به همه چیز و همه کس مشکوک بود. دنبال آدرس پرستاری بود که سیزده سال پیش دخترش را واکسن زده بود و در جواب گریه‌هایش به او گفته بود لوس است.‌‌ پایش را داخل بیمارستان گذاشت و مستقیم رفت سراغ اتاق تزریقات. دستش را برد در جیبش و آماده شد برای اینکه ضامن چاقویش را آزاد کند. تزریقاتچی سن و سالش به این نمیخورد که سیزده سال سابقه‌ی کار داشته باشد. زنی بود حدودا سی‌ساله. نگاهی به صورتش انداخت و پرسید فیش گرفته‌ای؟ دستش را از روی ضامن چاقویش برداشت و با خونسردی گفت:" نه. "خواست بگوید دنبال قاتل دخترم هستم؛ اما زبانش را در دهانش چرخاند و گفت:"اومدم دنبال دخترم فکر کردم اومده اینجا." زن با صدایی که خستگی از سر و رویش میبارید گفت: "نه. یک ساعتی میشه که کسی نیومده برای تزریق." میخواست از زیر زبان زن رد خون دخترش را بگیرد.

"کار شما هم سخته‌ها. همه‌اش با مریضا سر و کله میزنید. خیلی وقته اینجا کار می‌کنید؟ "

زن که انگار حس همدلی از مرد دریافت کرده باشد و گوشی برای شنیدن پیدا کرده باشد خودش را جمع و جور کرد و گفت: "سه سالی میشه شیفت شب اینجام. ولی سی سال گذشته برام. کار تو بیمارستان واقعا سخته. مخصوصا کشیک شب. هر چی دعوایی و تصادفی رو میارن اورژانس. هر شب یکی رو با سر و صورت خونی میبینم."

علاقه‌ای به شنیدن ناله‌های زن از زمین و زمان نداشت. میخواست زودتر برود سراغ سرنخ ماجرا.

"حق دارید واقعا. قدیمترا جای شما یه خانمی کار میکرد اینجا. گاهی که میومدم اینجا هم صحبت میشدیم. بنده خدا تنش عصبی گرفته بود به خاطر کار با مریضا. اصلا حوصله‌ی سر و کله زدن با بچه‌ها رو نداشت. حق داشت واقعا."

با خنده‌ی رد گم‌کنی گفت: "اینقدر عصبی بود که دخترم وحشت داشت ازینکه بیاد آمپول بزنه. هر بار که میخواستیم بیاریمش برای آمپول زدن عزا می‌گرفتیم."

زن که انگار کسی حیثیت شغلی‌اش را زیر سوال برده باشد گارد دفاعی به خودش گرفت و گفت: "خب آخه بعضی بچه‌ها واقعا لوسن. تقصیر پدر و مادراشونه."

چهره‌ی در هم کشیده‌ شده‌ی مرد را که دید خواست کمی فضا را تلطیف کند.

"پسر خودمم همینطور بود اولش. سه سالشه. اینقدر از دکتر می‌ترسید که خودشو خراب می‌کرد. کلی باهاش حرف زدم و براش توضیح دادم که درد داره ولی زود خوب میشی. با بچه‌ها باید حرف زد. از ما بزرگترا منطقی‌ترن."

با جمله‌ی زن به خودش پیچید. زن درست زده بود وسط خال. بدون آنکه خودش متوجه شده باشد. رفت به خاطرات خودش و فاطمه. ادامه‌ی حرفهای زن را نشنید. یاد شبی افتاد که دخترش دیروقت آمده بود خانه و از ترسش مستقیم رفته بود داخل اتاق خواب. پاورچین پاورچین و بدون آنکه سر و صدایی راه بیندازد. به خیال اینکه پدرش متوجه دیر آمدنش نشده است. مرد آن موقع‌ها تصورش این بود که پدر خوب، پدر سختگیر است. پدری که بچه‌اش ازش حساب ببرد. صبح قبل اینکه برود سرکار صبحانه‌ی فاطمه را روی میز چید و آب‌میوه برایش گذاشت. گوشی و کلید در خانه را بدون اینکه فاطمه متوجه شود از کیفش برداشت و در را از پشت قفل کرد. تا شب که از سر کار برگردد فاطمه را در خانه حبس کرده بود. در میانه‌ی روز برای اینکه از حال فاطمه بی‌خبر نباشد زنک زد به گوشی خانه و منتظر ماند برای اینکه تلفن برود روی پیغام‌گیر. از صدای محیط می‌فهمید فاطمه حالش خوب است. شب که پایش را از در خانه تو گذاشت چراغها خاموش بود. کلید لامپ را که زد فاطمه را دید که روی مبل دراز کشیده است. میز دست نخورده باقی مانده بود. معلوم بود فاطمه از صبح چیزی نخورده است. با صدایی گرفته و لرزان رو به پدرش گفت: "بابا چرا این کار رو می‌کنی. من آدمم حیوون خونگیت نیستم که زندانیم کردی. بیست‌و چهار سالمه. نه نیاز به مراقب دارم نه آقا بالا سر میخوام. خسته شدم واقعا. همین کارا رو کردی که مامان گذاشت رفت و پشت سرش رو نگاه نکرد. بیچاره رو صبح تا شب تو خونه حبس میکردی و دائم با تلفن چکش میکردی."

مرد اصلا به روی خودش نیاورد. لباسش را عوض کرد و رفت داخل آشپرخانه. کتری را گرفت زیر شیر آب و گذاشت روی شعله. وسایل صبحانه را از روی میز جمع کرد و آب میوه را در سینک ظرفشویی خالی کرد. فاطمه صدایش بلندتر شد.

"اصلا چرا حرف نمیزنی. این چه عادتیه که داری. با در و دیوار که حرف نمیزنم. اگه حرف میزدمم جوابمو میدادن. نگاه کردی تو سال چند جمله با هم حرف میزنیم. خونمون شده مدرسه‌ی کر و لالا. لازم نکرده برا من صبحونه آماده کنی. اسم این کارات محبت نیست."

خانم تزریقاتی زد به شانه‌اش.

"آقا خوبی؟ چیزی شده؟ کمک میخوای؟"

به خودش آمد. نمی‌دانست چه توضیحی بدهد.

"نه. چیزیم نشده. نمی‌دونم چرا یهو سرم گیج رفت. فکر کنم از خستگیه. ببخشید مزاحمتون شدم. فکر کنم دخترم تو حیاط بیمارستان باشه. برم پیشش."

همینطوری جملات را پشت سر هم ردیف کرد و منتظر جواب زن نماند. زد بیرون از اتاق و بیمارستان. هر بار شبیه جملات زن را از دیگران می‌شنید. اولین بار از معلم اول دبستان دخترش این جمله را شنیده بود. وقتی که به او گفته بود پدر و مادرها باید با بچه‌هایشان رفیق باشند. هیچ وقت به ذهنش نیامد که با فاطمه رفیق نبوده. با خودش می‌گفت جنس رفاقتم با دیگران فرق دارد. مراقب رفیقم هستم که مبادا کار اشتباهی انجام دهد. زن تزریقاتی سی‌ودومین کسی بود که رفته بود سراغش. در این شش ماهی که از خودکشی دخترش می‌گذشت اسامی تمام کسانی را که حدس میزد آسیبی به دخترش وارد کرده باشند درآورده بود. می‌خواست سراغ تک تک­‌شان برود. در چشمش همه‌ی آن آدم‌ها می‌توانستند عامل افسردگی فاطمه باشند. از معلم ابتدایی مدرسه گرفته تا بلیت‌فروش شهربازی که یکبار سر دخترش، که دویده بود جلوی چرخ ‌و فلک، داد کشیده بود و دختر بچه را ترسانده بود. حتی فروشنده‌ی سوپرمارکت سر کوچه‌شان هم در لیست بود. به خاطر اینکه در کودکی فاطمه، وقتی رفته بودند داخل مغازه‌اش و استند چیپس را انداخته بود او را بی‌تربیت خطاب کرده بود. روزها با خودش کلنجار می‌رفت که بفهمد چرا فاطمه افسرده شده. برایش مایه‌ی تعجب بود که چطور با آن همه مراقبتی که می‌کرد دخترش افسرده شده بود. نمی‌خواست به خودش بقبولاند که خودش بزرگترین عامل افسردگی دخترش است. از همان روز اول خودکشی هم نمی‌خواست صدای ذهنش را بشنود. همان روز عصر که آمد خانه و کفشهایش را دم در دید. خوشحال بود که دخترش امروز حرف گوش کن شده بود و زودتر از او آمده بود خانه. دلش روشن شد که دارد کارهایش را می‌فهمد و ترس‌هایش را به رسمیت می‌شناسد. خانه با نور آباژور کمی روشن شده بود. در اتاق فاطمه بسته بود و چراغش خاموش. دستگیره‌ی در را آرام پایین کشید و در را باز کرد. به داخل اتاق سرک کشید. خواب بود. نمی‌خواست از خواب بیدارش کند. بیرون آمد و رفت اتاق خودش. لباسهایش را درآورد و برای شام نقشه کشید. می‌خواست لازانیا بپزد. درست مثل همان لازانیایی که هفته‌ی پیش فاطمه در کافه‌ ایتالیا خورده بود و برایش با ذوق از مزه‌اش تعریف می‌کرد. با کلی پنیر پیتزا و ذرت.

غذا که آماده شد و میز شام را که چید رفت که فاطمه را از خواب بیدار کند. داخل اتاق طوری که دخترش هول نشود دست روی شانه­‌اش گذاشت. با صدایی که انگار از ته گلو در می­آمد صدایش کرد، فاطمه تکان نمیخورد، صدایش را بلندتر و تکان­هایش را شدیدتر کرد، انگار بیهوش بود. برق اتاق را که روشن کرد، چشمش به دهان فاطمه افتاد که کف کرده بود و سیاهی چشمانش به بالا برگشته بود. لیوان آب و دو بسته قرص خالی پایین تخت بود. جزییاتی دیگری یادش نمی­آمد، انگار کسی حافظه­‌اش را را برای چند ساعت پاک کرده باشد.

از روز سوم بعد از مرگ دخترش، جنگش را با خودش شروع کرده بود. در آن لیست آدمها، اسم تنها کسی را که مینوشت خودش بود، الان هم همان حس سراغش آمده بود، می‌خواست با خودش رو راست باشد، این بار باید سراغ خودش میرفت، کاری که از همان اول انتظارش را داشت. لیست آدم‌ها را از جیبش درآورد و فندکش را روشن کرد و گرفت زیرش. نشست به تماشای سوختن کاغذ. بی‌خیال باقی آدم‌ها شده بود.

داستانمرگپدردخترخودکشی
دقایقی مهمان داستان‌ها و نوشته‌های من باشید.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید