یک نفر مرده. ساعت ۱۲ ظهر. مردی میانسال. زن و فرزندانش بی صدا اشک میریزند و کشیش حرفهایش که تمام میشود جمعیت کمکم پراکنده میشوند. کتاب مقدس در دستم است. به درخت افرا تکیه داده.ام. هوا کمی سرد شده. بوی پاییز میآید. برگها رنگ پریدهاند. کشیش کنارم میآید. از حالم میپرسد. لبخند میزنم و میگویم: مثل همیشه. قد بلندی دارد و صورتش آرام و بسیار کشیده و استخوانی است. موهای مشکیاش را باد شانه میکند. چشمهای به رنگ آبی دریای صبحگاه را به کتاب در دستم میدوزد. بعد به قبر متوفی نگاهی میاندازد و میگوید: چند هفته پیش نزد من آمد. گفت زندگی آن چیزی نبوده که انتطارش را میکشیده. و هرچه گذشته برایش رنجهایی به همراه آورده. گویی هر روز بیشتر از دیروز در لجنزاری فرو رفته. پرسیدم: چرا چنین فکر میکنی. گفت امراض جسمی جدیدی که جدیدا به آن مبتلا شدهام به کنار، زن و بچهها اصلا کاری به من ندارند گویی وجود ندارم. در کارم هم چنین وضعی حاکم است. تو چه فکر میکنی؟ آیا همه چیز به واقع چنان بوده که او فکر میکرده؟ به کتاب در دستم نگاه میکنم، با سر انگشتها جلد مشکیاش را لمس میکنم و میگویم: مگر فرقی میکند؟ زندگی برای او همانطور بوده که میدیده. واقعیت آنی است که او با آن میزیسته. کشیش اخم میکند. لحظهای به سکوت میگذرد. عادت همیشگی اوست. برای گفتن عجلهای ندارد. میگوید: میشود گفت دانایی ما همیشه به قدر کفایت است؟ و هرچه میدانیم عین حقیقت است؟ لبخند کمرنگی میزنم و میگویم: حقیقت لباسی است که به تن زندگیمان میکنیم. غیر از این است؟ کشیش راه میافتد. کنار او حرکت میکنم. دستهایش را پشت سر قلاب کرده و میگوید: یکبار کسی برای اعتراف نزد من آمد. گفت کسی را کشته و به زنش تجاوز کرده. اینکار را انجام داده برای آنکه دیگری به زمینش تجاوز کرده و توانسته بخشی از آن را تصاحب کند. میگفت: زمین من همانقدر برایم ارزشمند است که زن برای او. اما اینکه چرا او را کشته به این دلیل که اگر نمیکشت چرخه انتقام قطع نمیشد. آیا چاره دیگری برای او جز کشتن همسایهاش بوده؟ اندکی فکر میکنم بعد میگویم: شما چه فکر میکنید؟ کشیش میگوید: من فکر میکنم رخت حقیقت سرنوشت محتوم ما نیست.