مادرم قبل از من دو کودک مرده به دنیا آورد. امیدی به زنده ماندن من نداشته. به کلیسا رفته و به مریم مقدس متوسل شده. اینطور شد که نام من با مادر مقدس یکی شد. هیچگاه از مادر نپرسیدم که برای دو کودک قبل و زنده ماندنشان نزد مریم مقدس دعا نکرده؟ به هر جهت وقتی راهبه میشدم مادرم راضی بود. او همیشه مرا امانتی از مریم مقدس میدانست. با اینحال مادر در عین اینکه از زنده ماندن من از خداوند ممنون بود، از مرگ دو کودک قبلیاش از او رنجیده بود. اینطور بود که با معنی توامان عشق و نفرت آشنا شدم. دریافتم میتوان هم معشوق داشت، هم منفور. اما بخش دیگری هم در قلب آدمی است. بخشی که دیگرانی را در آن دفن میکنی. هرچه باشد قلب آدمی نیاز به قبرستان هم دارد. این اتفاق معمولی نیست. اما گاهی پیش میآید و غالبا دیگری خود خنجر به رگ حیات خود در قلب آدمی میزند. با کلمات. چیزهایی به تو میگوید که زندگیاش را در قلبت پایان میدهد. اتفاق مبارکی نیست اما چارهای هم نیست. زنده کردن مردگان تنها کار مسیح است، از ما کاری ساخته نیست. چطور شد که یاد این افتادم؟ گربه پیرزن زایید. دو بچه گربه مرده بودند و دو بچه زنده ماندند. مادر ابتدا شروع به لیس زدن کودکان مرده کرد. بعد نالهای کشید. پیرزن تولههای مرده را برداشت. چشم گربه به دنبالش بود. گفت: بماند کنارش امکان دارد آنها را بخورد. انگار همینطور است. ناامیدی را باید بلعید. با مرده باید کاری کرد وگرنه فساد و گندش دیگران را بیمار میکند؛ اما زندگی ادامه دارد. دو بچه گربه باقیمانده مدام به سینه مادر میچسبند و تا مادر جدایشان نکند از منبع لایزال الهیشان جدا نمیشوند. نزدیکش که میشوم مردد نگاهم میکند. اولویتش فرزندانش است. کمی جان گرفته اند و تنشان را مو پوشانده. به گوشه و کنار قبرستان سرک میکشند. مرده و زنده برایشان فرقی ندارد. چیزها یا خوردنیاند یا ناخوردنی. یا تهدیدند یا بی خطر. علفی میگیرند و پنجه به آن میکشند. کنار مادر آرام میگیرند. هر سه مثل گردبادی در هم میپیچند و به خواب میروند.