عاطفه بنویس
عاطفه بنویس
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

بازگشت راهبه ۹

خاطرات تنها دارایی ماست. هر روز تو را به یاد می‌آورم که دست در دست تو میان درختان افرا قدم می‌زدم. من با تو هر سپیده دم میان درختان افرا، شانه به شانه قدم می‌زنیم. حالا بالاترین قسمت قبرستان نشسته‌ام. مردگان خوابند مانند همیشه. حالا خوب می‌دانم، وقتی کسی می‌میرد بازماندگانش روزهای اول با حفره بزرگی از جای خالی او به سختی کنار می‌آیند. کم‌کم یاد‌ها را غبار می‌گیرد و عزیزانش هر چه می‌گذرد کمتر به قبرستان می‌آیند و اشک کمتری نثار آن عزیز از دست رفته می‌کنند. برای یاد تو چه؟ آیا عشق تو را نیز زمان خواهد بلعید. پیرزن دارد باغچه حیاط خانه را زیر و رو می‌کند. از آنجا زندگی می‌روید و از اینجا مرگ‌. زمین اول است و آخر. ازل است و ابد. ما را چنانچه هستیم می‌پذیرد. زمین به حق مادر است. خاک تازه‌ای کمی آنطرفتر از مرگ تازه‌ای خبر می‌دهد. از دختری جوان که چند روزی تب کرد و مرد. تا همین چند روز پیش که او را زیبا و خندان در کلیسا دیدم هیچ اثری از مرگ در چهره‌اش نبود. وقتی کتاب‌فروش برایش تعظیم کوتاهی کرد لبخندی زد که دندان‌های ردیف بین لبهای کمرنگش نمایان شد. دستهای زیبایش وقتی هنگام مرگ روی هم قرار گرفته بود اشک در چشم‌هایم حلقه زد. دستهایی با انگشت‌های کشیده که گویی کار سنگ‌تراشی ماهر است، در خاک مدفون شد. به یکباره تمام وجودش نیست شد. کتاب‌فروش آهی کشید و سر خم کرد. از آن زمان تا اکنون که خورشید سر خورده و پایین رفته، در اینجا نشسته‌ام و به قبرش نگاه می‌کنم. پیرزن می‌گوید باید به دیدن مردگان عادت کنی. اما مگر مرگ عادت می‌شود؟ هیچ نمی‌دانم. وقتی عزیزان و آشنایان دخترک با رخت‌های سیاه از سرازیری پایین رفتند، من ماندم و او. من روی زمین، او زیر آن.
تا غروب به همین شکل گذشت، وقتی همه جا تاریک شد گرمای زیادی را در وجودم حس کردم. زمین را کندم، تا دستهایم به خاک خنک و مرطوب رسید. آنگاه صورتم را روی زمین تازه گذاشتم و اشک‌های گرم از کنار چشم چکید. در اشک شفاف، تو را تار می‌دیدم. تو را که هر روز کمرنگ‌تر از دیروز می‌شوی و قطره قطره از چشمم می‌چکی.

داستان کوتاهداستانکداستانراهبهعشق
خانه‌ای برای داستان‌هایم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید