شبی مهتابی است. زمین سخت است. سرد است. کندنش کار آسانی نیست، آنهم با دست. خاک زیر ناخنهایم فرو میرود. حتما زخم هم شده. بیرون روی یک حلبی نشسته. تکیه به دیوار کلبه داده. سیگار میکشد. یکلا پیراهن مردانه به تن دارد. آستینها را تا زده. سرما در او اثری ندارد. مثل سنگ میماند. آنقدر برای کندن خاک زور زدم که گرمم شد. کمی از خاک که میکنم اندکی خاک نرم میشود. قلب زمین را چنگ میزنم. سخت است. زمین دو دستی جانش را چسبیده. مرطوب است. مثل لباسهای زود جمع کرده از رخت. صبح زمستانی. لباسها را جلوی شوفاژ کپه کردهام. بیشتر میکَنَم. از به یاد آوردن میگریزم. یک لبخند. یک لبخند کوچک به حس لباسهای نمدار سنجاق میشود. چشمهایش بر من است. نگاهم میکند. نگاهش مهربان است. خاک را بیشتر کنار میزنم. باید هرچه هست دفن کنم. اما در این گودی یک ساعت از گذشته هم چال نمیشود. بیرون میریزم. چیزی دستم را میخراشد. شیشه است یا سنگ نمیدانم. نگاهم را از چشمهایش میگیرم. میپرسد ساعت چیه؟ میگویم ۱۰. میپرسد صبح یا شب. به اتاق میروم. یک دسته ورق توی کیفم فرو میکنم. شلخته لباس عوض میکنم. برمیگردم پیشش. میگویم: بلند شو باید برویم. میخندد. چشمهای روشن کوچکش جمع میشود. چین صورتش عمیق میشود. موهای سپیدش را کنار میزنم، روسری را زیر گلویش گره میزنم. بلندش میکنم. وزنش سنگینتر شده. زمین سختتر از آن چیزی است که فکر میکردم. دیگر چیزی کنده نمیشود. سعی میکنم از عرض بکنم بلکه به خاک نرمی برسم. از پلهها پایین میرویم. سرم را تکان میدهم. میخواهم همینجا بمانم. در همین چاله کوچک. سرما پوست صورتم را میسوزاند. برمیگردم به صورت بیروح پیرمرد نگاه میکنم. چشمش به من نیست. زل زده به سیاهی. دستهایم را سرما قفل کرده. دندانهایم به هم میخورد. چشمهایم سیاهی میرود. دیگر چیزی نمیفهمم. دوباره به گذشته کشیده میشوم. ظهر است. ظرف میشویم. میپرسد: ساعت چیه؟ به ساعت نگاه نمیکنم. یک جواب بیربط میدهم. باز لبخند میزند. باز چشمهایش جمع میشود. بشقاب شسته را در آبچکان میگذارم. یکباره میپرسد: ابراهیم نیامده؟ لبهایم به هم فشرده میشود. شیر آب را تا ته باز میکنم. صدای آب خانه را پر میکند. از سرما مثل شاخهای خشک شدهام. کمکم رنگهای نارنجی آتش را میبینم. بعد پاهای پیرمرد. رمقی نمانده. دوباره چشمهایم را میبندم. مرگ دور میشود. چشمهای روشن میخندد. خندههایش به دور گردنم میپیچد. خندههایش لبانم را میدوزد. مثل حیوانی زخمی به خود میپیچم. صدای خودم را میشنوم: به دیدنت خواهم آمد. او همچنان میخندد. مثل همیشه. مثل یک قاب عکس...
۴۰۰/۱۰/۱۱