سالوادور علی·۱ سال پیشداستان 10: اتاق نفرین شدهخانه ی مادربزرگ خدابیامرزم بودم. طبقه ی بالا، اتاق ته راهرو.چشم هایم را که از هم باز کردم، دیدم شب شده و اتاق در تاریکی کامل فرو رفته است.…
سالوادور علی·۱ سال پیشداستان 9: شب می آد سراغت! (پارت آخر)با وجود حرف هایی که درباره جن ها زده شد، شب راحت خوابم برد. تا اینکه صدای زنگ هر دوتایمان را از خواب بیدار کرد. صدای زنگ گوشی بود؟در تاریکی…
سالوادور علی·۱ سال پیشداستان 9: شب می آد سراغت! (پارت اول)شب رفتم خانه ی دوستم خدری.زنگ زده بود و گفته بود پدر و مادرش شیفت شب هستند برای همین مجبورند تا دیر وقت در بیمارستان کار کنند. پس این آخر ه…
سالوادور علی·۱ سال پیشداستان 11: شب در مدرسه (پارت آخر)صدای فریادهای وحشت زده و ترسناک همکلاسی ها و دوست هایمان از کلاس بغلی می آمد.ما در سالن آمفی تئاتر در تاریکی کامل میان صندلی ها قایم شده بو…