احسان ابراهیمی زاده
احسان ابراهیمی زاده
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

استخوان حریر سرخ

پارچه‌ای درخشان روی خط افق دست میکشد. آفتاب ک از میان کوچه-درختانِ نارنج رد میشود؛ آرام آرام روی تنه مسخّرِ رنگ پارچه خود را رها میکند. پرندگان آسوده‌اند؛ هریک شاخه‌ای بر دهانشان گرفته و لانه‌ای را برای ماندنشان میسازند.

شکوفه ها و باران چمن های کف باغِ آبی آسمان را خیس نه، سبز کرده است. دختری آنطرف زیر طاق ایستاده. سکوت مادرِ راز اوست. پاهای برهنه‌اش روی برگ‌ها، دستان نازکش روی پارچه، چشمانش! آن چشمانش کنار شومینه‌ای درست میان تمام جنب و جوشِ باغ، گرم گرفته.

باد از میان انحنای کمرش گوشه لباسش را کمی زودتر از قدم هاش به نیمکت رساند. دختر با پرندگان حرف میزند. یکی گفت لانه تکمیل است، جوجه هام رام و خمار، چشمهاشان بسته- نفس میکشند.

دختر با لبخندی تمام آوازشان را میشنید. انگشت‌ اشاره‌اش نبض بلوط را میگرفت. با او چند نفس را همزمان کشید و برخاست.

خانه تاریک است؛ خانه‌ای بزرگ، خانه‌ای بی‌پایان.

قدم های کوتاه دختر از جنب هجوم نور فرار میکند.

صدای زنگ.

در که باز شد پیش از فراز خاکستری نور عطر مردی وارد خانه شد. سایه های صخره وارِ شانه های مرد کنار چارچوب در محو میشد. دختر که چشمانش را از کنار شومینه برنمیداشت، گرمای آتش را روی خود کشید و میان همان سایه مخفی شد.

دخترنورداستانادبیاتمرگ
در انتظار گودو
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید