احسان ابراهیمی زاده
احسان ابراهیمی زاده
خواندن ۵ دقیقه·۲ سال پیش

شرایط یک اتاق ساده

گلدان سیاهی با لبۀ دالبر کنج اتاق است که هر وقت نوری در اتاق باشد میتوان بازتاب وسیله‌ها را در آن دید. گلدان خالی از گل است و جزء وسایلیست که از قبل در خانه بوده یا کسی جایش گذاشته. مثل تختخواب ، میز چوبی (برای کار یا هر فعالیتی که باید) رسیمان های آویزان شده از در کمد، جالباسی ، میزعسلی و آن تابلو نقاشی. تابلو گویا روایت‌گر غمی فروخورده در چهره سگ موضوع نقاشی است؛ اما واقعیت امر تصویر یک توله سگ است که از میان تابلو غذا میخواهد. چشم میتواند از چپ به راست اتاق بگردد و حتی یک موضوع مهم نیابد که بیشتر از همان نگاه اول بتواند جاذب توجه باشد. زیر تخت جای چمدان هاست (البته نه بصورت رسمی)، یک کیف بچهگانه صورتی با زیپ باز و رویه چرک مرده هم آن زیر ول افتاده و انگار بچه‌ای که صاحبش است حال دوباره باردار است و از زندگیش با همسر دوم رضایت کامل دارد. هر روز با عشق عرق هایش را از پیشانیش پاک میکند و دخترکش جای کف مانده روی پیشانیش را نشانش میدهد و باهم خنده کنان غذای دیشب را از بشقاب مهمان ها میشویند میکنند.

خاک تمام آنچیزیست که زیر تخت را از کف اتاق با یک مستطیل جدا میکند. اتاق به اندازه کافی جادار است؛ حتی برای دونفر و یا یک بچۀ همراه. پنجره به ادامه زمین های خالی اطراف شهر ختم میشود. برای بعضی ها این دل نشین است که این سکوت را با سر و صدای هم خوابه‌هایشان قاطی کنند و قهقه کنان ادامه زمین های لم یزرع را بگیرند تا بالای کوه نه خیلی دور از خانه بروند و آنجا دعوا کنند و تا به در خانه برسند همه چیزشان تمام باشد.

درِ این خانه تک لنگه ضد زنگ خورده و بلند است که نیمی از زیبایی خانه در نگاه اول را میشود مربوط به آن دانست. شاید هم خانه خیلی از مرکز شهر دور نباشد شاید درش به مترو باز شود و هرروز چندین نفر واردش شوند. این اتاق بالای یک سالن اپراست جایی که مستخدم هارا مکان میدهند. میشود هرروز اجرا های مجانی شنید اجرا هایی به ارزش همین بها. چند تِی را گوشه اتاق داخل سطل زرد مخصوص نظافت سالن کنار تابلوء زمین خیس است ول کرده اند؛ دقیقا سمت چپِ اتاق حالا با جالباسی ایستاده توازن اتاق را شکل داده‌؛ جوری که چشم ناگهان چیزی حس نکند که برایش قابل توجه بنماید.

یک کمد کنار در ورودی است که یک دست لباس مستخدم در آن برای هرکس که بپوشد کنار انداخته اند و بوی یک بار پوشیدن مردک دروغگوی قبلی را میدهد. او همه سالن را تمیز میکرد و راه میرفت و سوت میزد و آخر سر هم با ماشین پسرعمویش تصادف کرد و مرد. جای قدمهایش روی سیمان حالا دیگر خشک شده جلو سالن مانده که بگوید : روزی من از اینجا... یکروز اتفاقی درش افتاد و کسی هم نبود که بپرسد : مردک چه کردی.

حال خاک روی تمام شهر است. همه رفته اند و یک اتاق مانده که پنجره اش به همه جا باز میشود. میشود از پنجره اش خارج شد و هنوز داخل اتاق ماند. مثل عینکش که هنوز هم اگر اتاق را خوب بگردد میتواند پیدایش کند. دیوار کنار تخت را که خوب نگاه کنی چشم متوجه چند لکه رنگی صورتی یا قرمز روشن میشود که ماسیده محو میشوند و حالت لب بودنشان را در گذر این مدت از دست داده اند. اینها جای آرایشیست که یک شب سخت لازم بود و همان شب صورت دختر بناگه به دیوار کشید و جایش ماند. از پشت، دختر موهایش را گره خورده بین انگشتان کسی میدید که بوی سیگار میداد و واکس. پیراهن سیاهش را دکمه به دکمه بازمیگشود و یک دسته موی بلند صاف خرمایی را پشت گوش چپش میزد و نگاه میکرد و ساکت میماند. درست مثل کل سالن اصلی نمایش شهر که همان جیغ های ترسناک اولش، تمام آن صدایی که به چیزی اشاره داشت، بود. همه ساکت، نیم خیز شده، آب دهانهای بازشان قورت دادند و نگاه کردند. شلوغ شد از چپ و راست آدم وارد صحنه میشد بی آنکه کاری انجام دهند جمع شده بودند و سن را پرکردند این پرده سوم بود و تریلوژی داشت کامل میشد. دختر جیغ میکشید و به زمین نگاه میکرد و تنها آینده اش که حال در دست دکتریست که بوی سیگار میدهد. چشم هایش را روی تخت اتاقش باز کرد و آن تابلو سگ را دید خواست از جایش بلند شود که درد داشت و منصرف شد. اما خبر خوب داشت که "گالینا اوالنوا" به چه خیره شده. کاری به آن صورت ساخته نبود که بشود انجامش داد تخت جای خوابیدن بود و آدمی رویش خوابیده بود که حال نمیتواند خوب راه برود پس کارش را انجام میداد. آن توله سگ خیره داشت موس موسش را میکرد و آنهمه چیز سر جای خودشان یا نه کاری میکردند. دختر نگاهی کرد؛ صبح بود و آفتاب را پرده ها میگرفتند. دختر گرمش بود یک لیوان آب خورد و چرخی در اتاق زد و آرام آرام به سمت پنجره رفت آنرا باز کرد و دید جایی میرود که پایش را روی صحنه از دست نداده هنوز نامش را میدانند و آخر هر اجرایش کارگردانش می آید و روبه کت پوشیده‌ها خم میشود و دستش را باز میکند و با اشاره‌ای به او میگوید آقایان حال میتوانید کالهتان را از سر بردارید. وقتی دختر از اتاقش خارج شد هنوز خورشید میتابید هنوز ابر ها پراکنده و سفید بودند و کوچکترین فرقی نبود که آنرا متمایز کند کسی دنبال پایانی عجیب نمیگشت. دختر ار پنجرهاش رفت تا اجرای آخر را خودش روی صحنه باشد.

داستانداستان کوتاهادبیاتقصهداستانک
در انتظار گودو
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید