ویرگول
ورودثبت نام
احسان ابراهیمی زاده
احسان ابراهیمی زاده
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

قاب زرشکی نور

ظهر است. نور مایل و چهار نعل از مقطع شیشه به اتاق میتازد. پنجره را غباری گرم محاط کرده. پرده‌ها مقهور یکدیگرند و چشم در چشم دیوار کنارشان از گچ‌بری های ویکیتوریایی سقف شکایت میکنند. دیوارِ شیری دو قاب زرشکی را در آغوش گرفته. و از نسیمِ تصویر درونش خاطره‌ای سرشار، تراوش میکند.

دختر مقابل میز بلوطیِ لاغرش نشسته و دست در گلوی دست دیگرش به سطحِ خالی میز نگاه میکند. نوشتن را فراموش کرده او خیال میکند هر لحظه که پیرتر میشود، هر لحظه که چروک گوشه چشمش عمق میابد، کلمات کمتری برای گفتن پیدا خواهد کرد. پیرهن سیاه بلندش را دست میکشد به واژگانِ مغروق گلدوزی های سفید کمرش خیره میماند‌. میان آنها کودک شیرینی که پستان مادرش را از دهان پس میزند و دستانش را مشت میکند متبلور کرده‌اند. مادر به کودک دوباره شیر میدهد کودک میخوابد و محو میشود. دختر، بچه را میبیند ولی چیزی برای گفتن ندارد.

او دچار خفگیِ صاعقه مانندیست که در گذار شاعرانه افکارش موج میزند. بازتاب هجوم نور به چشماش، و برگشت قاهرانه امواج کودکی‌اش را میتوانی از فاصله سفید اتاق تماشا کنی. حال دختر تمام انزوای خودش را زیر دامن سیاهش مخفی کرده و برای آرزوهاش قصه میخواند.

قدم به قدم در اتاق پرسه میزند، کف چوبی اتاق و قرنیز های اضلاع خوش تراش خانه را متر میکند تا واژه‌ای، لغتی، استعاره‌ای برای نوشتن بجوید.

تمام اتاق خالیست و لحظه‌ای دختر نیز خیال میکند که بخشی از همان وسایلِ سنگینِ بی‌روح خانه است.

صبح، هنگامه خراش صدای پرندگان روی پرده گوش دختر، آفتاب تن‌ش را روی اندام گندمگون دختر رها میکند، سنگینی بسته‌های نور از توان پوست نازکش فرا تر رفته، جسم بودگی‌اش را با طنابی از سقف حلق‌آویز میبند: از خود میپرسد قاب‌های خالی یا پر، هرآنچه هستند قابل شمارشند و هر شماره‌ای یک ما به ازای طبیعی و جسمانی دارد. روح اما انحنای موزون تصورات یک حس است که مرزهای مصلوب اجسام را در می‌نوردد. حال که من اینجا با تکرار اسمم غریبه‌ام، چطور میتوانم از پس نبودم در میان اجسام برآیم.

میز کنار تختش را تماشا میکند کتابی نیمه خوانده، یک لیوان خالی و یک بطری نصفه ودکا. خورشید را کنار میزند تا بتواند با تمام وجود روی تخت بنشیند، پاهاش که به زمین سرد رسید دستش را به بطری میگیرد و بلند میشود. جرعه به جرعه از اتاق خارج میشود. کاغذ های خالی مسیرش را روشن میکنند. دختر داستانی مینویسد که هیچوقت خوانده نخواهد شد.

ادبیاتداستان کوتاهمتنشعرخاطره
در انتظار گودو
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید