امروز میخواهم برایت داستانی بگویم سر راست، بی شروعی هیجانانگیز، بدون ضربهای هولناک، بدون پایانی تراژیک. اساسا داستانی شاید بیمعنی، و شاید اصلا داستان نباشد این. و ممکن است فکر کنی که همینجا خواندن ادامه این ناداستان را متوقف کنی و بروی و کاری بس مهمتر انجام دهی. انتخابت کاملا درست است، مگر وقت چیز کم ارزشی است که به همین راحتی صرف هر چیزی شود. بگذریم، اگر میخواهی با من بیا و اگر نه خدانگهدار.
روزی پسری نه آنچنان زیبا و نه آنچنان باهوش و نه آنچنان پولدار، و از هر نظر به غایت معمولی از درب خانه پدر و مادر خود به سمت یکی از معمولیترین مدرسههای شهرشان خارج شد. روز، روزی بهاری بود با دمایی حدودا ۲۵ درجه و خورشیدی که با ابرهای کوچک و بزرگ درگیر بود. زمان اوایل صبح بود و پسر هنوز خوابش میآمد ولی باید به مدرسه میرفت و در کلاسی که داشت شرکت میکرد. بعد از ساعتی به مدرسه و کلاس خود رسید و منتظر معلم نشست تا کلاس شروع شود و معلم آمد.
هیچ چیز غیرمعمول نبود حتی ذرهای و همانطور که من در ابتدا گفتم چیزی قرار نیست خارقالعاده باشد. اگر هنوز دنبال حادثهای شگرف هستید میتوانید همینجا من را تنها بگذارید. پسر گوشش به معلم بود ولی نه آنچنان هوشیار که همهی سخن معلم را خوب درک کند. سر به روی میز گذاشت تا چند دقیقهای بخوابد تا شاید بعدش حرف معلم برایش قابل فهم تر باشد. مدتی گذشت و پسر سر از میز برداشت اما سر کلاس کسی نبود و چیزی روی تخته نوشته نشده بود و صدایی هم از راهرو نمیآمد. لابد آنقدر خواب بود که کلاس تمام شده و همه رفته بودند. میخواست ساعت را نگاه کند ولی ... چه اتفاق عجیبی! قرار نبود اینطور شود؛ قرار بود همه چیز عادی باشد. ولی انگار اینطور نیست. ساعت کلاس ایستاده بود، ساعت کاسیوی روی مچ دست چپش که ده سال بی وقفه گرد نقطهای ثابت گردشی لابد بیمعنی داشته، دست از کار بیمعنی خود برداشته بود. پسر حتی حس کرد که خون در رگهایش ایستاده است. ولی چند ثانیه که گذشت پسر به خود آمد و با خود گفت چیزی نشده که چرا تعجب میکنی. ساعتها همیشه به خاطر تمام شدن باتری از حرکت میایستند حالا از قضا دو ساعت همزمان تصمیم به ایستادن گرفتهاند.
خودش را جمع و جور کرد و از کلاس بیرون رفت در راهرو چند نفری را دید که به نقاط مختلف در حال حرکت بودند. از آنها دور بود و داشت دورتر هم میشد. به طرف انتهای راهرو رفت. در انتها دری بود که به حیاط مدرسه باز میشد. به در رسید و آن را سمت خود کشید و بازش کرد. وارد حیاط شد.
کسی داخل حیاط مدرسه نبود. پسر، خوب همه جای حیاط را دید زد ولی کسی را در حیاط مدرسه نمیدید. به ساعتش نگاه کرد و دوباره با عقربههای مرده روبرو شد، چیزی که برای چند لحظه فراموش کرده بود. با خود گفت حتما خواب که بوده زنگ آخر مدرسه خورده و همه به خانه رفتهاند. و بهتر است خودش هم از مدرسه خارج شود و به خانه برود.
یاد افرادی افتاد که در راهروی مدرسه دیده بود، چهرهشان را ندیده بود ولی الان که دوباره به آنها میاندیشید، همان هیبتی که از دور از آنها دیده بود هم برایش آشنا نبود. آنها که بودند و در مدرسه چه میکردند؟ به سمت درب ورودی ساختمان مدرسه رفت و اینبار درب را به داخل فشار داد تا وارد راهروی مدرسه شود. این بار در راهرو کسی را ندید. به سمت کلاسشان حرکت کرد. کلاس پسر تقریبا در انتهای راهرو بود و تنها انباری مدرسه بود که بعد از کلاس آنها قرار داشت. به سمت کلاس خود میرفت و تمام کلاسهای سر راه را نیز نگاهی میانداخت تا شاید یکی از آن افراد ناشناس را ببیند. به کلاس خودش رسید و کسی را ندید. وارد کلاس شد و وسایل خود را جمع کرد تا از کلاس و مدرسه خارج شود. وقتی به سمت درب انتهای راهرو چرخید یکی از ناشناسها را درست مقابل در دید. او که همه جا را دیده بود پس این مرد از کجا آمده؟ به سمت او رفت و وقتی به او رسید به غایت از چیزی که دید شوکه شد.
هیچ چیز آن مرد غیر طبیعی نبود، یعنی برای هر کسی جز آن پسر، آن مرد یک فرد عادی با ظاهری کاملا معمولی بود، ولی برای پسر اینطور نبود، چیز غیر قابل باوری برای پسر وجود داشت که زمان متوقف شده را دوباره برای پسر متوقف کرد، پسر مرد جوانی را دید که انگار خود او است در ۱۵ سال دیگر، و مرد نیز پسری را دید که انگار خود او است در ۱۵ سال قبل با این تفاوت که مرد جوان آن پسرک را خوب میشناخت. پسر بعد از تأملی طولانی در چهرهی مرد جوان، اولین سوالی که از ذهنش گذشت را از مرد جوان پرسید؛ «تو کیستی؟» و بلافاصله دومین سوال را پرسید «اینجا چه میکنی؟»
مرد جوان به دقت به چهرهی پسر نگریست و گفت «من هیچ کاری اینجا ندارم، مثل خود تو که هیچ کاری اینجا نداری ولی هر روز به اینجا میای»
پسر با تعجبی در چهره و صدای خود گفت «من مجبورم، تو چرا میآیی؟»
مرد جوان با لبخندی پنهان و نگاهی که به پسر نبود گفت «خب شاید من هم مجبورم، فقط به شکلی متفاوت»
پسر با کمی مکث گفت «نمیفهمم»
مرد جوان: میخواهی همینجا بایستی پسر جان؟ بهتر نیست بقیه سوالهایت را داخل حیاط بپرسی؟
پسر: چرا شاید بهتر باشد. ولی فقط چرا هیچ کس در مدرسه نیست؟
مرد جوان در حالی که در را به سمت داخل میکشید گفت: چون دانشآموزان این مدرسه سالها است که از این مدرسه رفتهاند و دلیلی ندارد باز به اینجا بیایند.
پسر با تعجبی که نمیتوانست جلوی نمایان شدن آن را در چهرهی خود بگیرد گفت: یعنی چه؟ من همین چند دقیقه یا چند ساعت یا ... نمیدانم چقدر ولی خیلی ازش نگذشته که با همین دانشآموزانی که میگویی سر کلاس نشسته بودم.
مرد جوان: خیلی بیشتر از آنچه فکر میکنی از آن زمان گذشته.
پسر: چقدر؟
مرد: دقیق نمیدانم، شاید ۲۰ سال.
پسر: یعنی من ۲۰ سال خواب بودم؟
مرد: نه خواب نبودی، گرفتار بودی، یک جورهایی گیر کرده بودی. یعنی گیر کردهای.
پسر: کجا؟
مرد: این را باید با هم بفهمیم، یعنی یک حدسهایی میزنم ولی من هم دقیق نمیدانم.
پسر در حالی که برگشته بود و به ساختمان مدرسه نگاه میکرد، پرسید: کس دیگری هم اینجا هست؟ فکر میکنم افراد دیگری را هم اینجا دیدم.
مرد: شاید باشد، یعنی احتمال زیاد چند نفری هستند.
پسر که همچنان به ساختمان چشم دوخته بود و همراه مرد در حیاط قدم بر میداشت: میشناسیشون؟
مرد: احتمالا، ولی آن را هم باید بفهمیم.
پسر چشم از ساختمان مدرسه برداشت و با چرخش گردن، سر خود را به سمت مرد جوان چرخاند، ولی مرد آنجا نبود، صداهای محو و کم رمقی از یک همهمه در گوشش میپیچید، که کم کم داشتند جان میگرفتند، چشمهایش هم تصویر محوی از جمعیتی پرهیاهو در مقابل خود میدید که کم کم داشت شفاف میشد. صدای تیکتاک بلندی در گوش خود میشنید، آنچنان واضح که انگار در اتاقی کاملا ساکت گوش خود را به ساعت دیواری چسبانده باشد، دست چپ خود را بالا آورد و عقربهی ساعت را دید که حرکت میکند، و بعد دانشآموزان را در مقابل خود در حال دویدن و خندیدن و حرف زدن دوباره دید.
// پایان قسمت اول //