من اصلیترین اشتباهم را زمانی که برای اولین بار توی شهر کتاب دیدمش، مرتکب نشدم؛ آن روز صبح را میگویم که توی خلوتیِ فروشگاه داشتم لابلای قفسهها دنبال «جهان گرایشها»ی «کارل پوپر» میگشتم که با یک لبخند گشاد و کتابی در دست با احتیاط بهم نزدیک شد. بلند و کمی چاق بود. چاق که میگویم؛ آشکارا لُپهایی داشت که میشد حسابی چلاندشان! سبیلی نعل اسبی گذاشته بود که جذابترش میکرد، خصوصا با آن تکه موی مثلثی زیر لب پایین و یک کلاه بِرهی مشکی هم بر سر داشت که خیلی جذابترش کرده بود! با جور خاصی از استرس ویژهی مردها در اولین دیدار، «همه چیز فرو میپاشد» را گرفت سمتم و ازم پرسید که آیا اطلاعات به درد بخوری از «چینوآ آچهبه» دارم که در اختیارش بگذارم و اساسا خریدن و خواندن آن کتاب را توصیه میکنم یا نه؟ با یک کوچولو شیطنتی که در صدایم قابل تشخیص بود، پرسیدم؛ در مورد کتاب اطلاعات میخواهد یا نویسندهاش که گفت هر دو و کارم را سخت کرد!
من به شخصه از به اشتراک گذاشتن لذت خواندن آن کتاب با او که موجب آشناییمان شد و پایهی اتفاقات بعدی بود، پشیمان نیستم؛ مثلا هیچ وقت نشده که به خودم بگویم کاش آن روز جواب سوالش را نداده بودم یا حتی بگویم کاش با لبخندی تصنعی حوالهاش میدادم به یکی از راهنماهای آن اطراف که خب حقوق میگرفتند که همین دست اطلاعات را به مشتریان بدهند؛ میخواهم بگویم حتی از اینکه پیشنهادش برای صرف قهوه در کافهی دنج آن طرف خیابان را پذیرفتم هم پشیمان نیستم. دیگر از چه چیزهایی پشیمان نیستم؟ خب مشخصا از اینکه ازش خوشم آمد و گذاشتم به هم پیوند بخوریم و دوست دخترش شوم و برایم حرفهای دلبرانه بزند، پشیمان نیستم. از اینکه بعد از دقیقا یازده ماه و هجده روز و سیزده ساعت و بیست و دو دقیقه وسط ساندویچ خوردنمان توی یکی از پارکهای پایین شهر احساس کردم عاشقش هستم، پشیمان نیستم. ازدواج؟ بله خب، قطعا از ازدواجمان هم پشیمان نیستم. بعد از دو سال رابطه و سه سال زندگی مشترک، کارمان به طلاق کشید؛ اوایل خوب پیش رفتیم اما خب اتفاقهای بد معمولا یکهویی رخ میدهند!
من حتی اصلیترین اشتباهم را زمانی که از هم جدا شدیم هم مرتکب نشدم؛ راستش توی آن موقعیت، طلاق بهترین راهحل بود. طلاق توانست کیفیت و کرامت انسانی هر یک از ما در قبال دیگری را حفظ کند. در آن مقطع اگر جدا نمیشدیم ممکن بود باورمان به خیلی چیزها را از دست بدهیم.
حالا بعد از یک سال و چهار ماه و سیزده روز من همچنان بدون او به شدت احساس تنهایی میکنم، نه اینکه آدم تنهایی باشم؛ اتفاقا دوستان و خانواده خوبی دارم و حتی کسی هست که باهاش رابطه عاطفی و جنسی دارم اما با وجود همه اینها احساس تنهایی میکنم. نه اینکه عشق به او مرا به این روز انداخته باشد، نه، نه اصلا! من همان روز که راضی به طلاق شدم، توانستم در موضوع عشق با خودم به تفاهم برسم؛ همانطور که او قبل از من رسیده بود! در حقیقت مشکل من چیزهایی به مراتب جدیتر از عشق است! من به تاثیر او بر سبک زندگیام خو گرفتهام و مهمتر از همه به حضورش؛ یک حضور بیتعلق البته. اینطور نیست که هنوز هم دلم بخواهد داشته باشمش، نه؛ من نه بازگشت به زندگی زناشوییام را میخواهم، نه تجربهی دوبارهی آن عاشقیت تمام شده را و نه حتی مهر و محبتش را. تنها چیزی که من لازم دارم بودن او در فضای زندگیام است، فقط میخواهم باشد، هر چند کم و گهگاهی. اینکه بتوانم هر از گاهی ببینمش، چون دیدنش مطمئنم میکند که آن مقطع دلانگیز از زندگیام - اگرچه پایان خوشایندی نداشت - توهم نبوده است، با هم حرف بزنیم چون حرف زدن با اویی که به جزئیترین روحیات من آگاه بوده و احتمالا هست، احساس درکشدگی بهم میدهد و این خیلی مهم است. او بخندد چون وقتی میخندد حتی اگر مصیبتزده هم باشم باز بیاختیار لبخند میزنم از آن لبخندهای عمیق که از ته دل آدم برمیآید و در نهایت مهمتر از همه نوع نگاه غیرفلسفی و بیخیالش به امور که به شکل تاثیرگذاری از تلخی واقعیات زندگی میکاهد.
او مرا بلد بود. هر کس فارغ از جنسیت، کسی را لازم دارد که او را بلد باشد، چون در وجود همهی ما بخشهایی هست که گاه حتی خودمان هم از پسش برنمیآییم و خیلی خوشبخت خواهیم بود اگر کسی را داشته باشیم که بتواند آن بخش از وجودمان را هَندل کند؛ من چنین کسی را داشتم و به دلایلی کاملا درست و منطقی حالا ندارمش اما فقط با کمی هوشمندی میتوانستم به طور کامل او را از دست ندهم و این دقیقا همان چیزی است که ازش پشیمانم!
من اصلیترین اشتباهم را نه موقع آشنایی باهاش مرتکب شدم، نه وقتی اجازه دادم پیوند بخوریم، نه لحظهای که عاشق شدم، نه ازدواج و نه حتی طلاقمان؛ من اصلیترین اشتباهم را زمانی مرتکب شدم که ازش بچهدار نشدم در صورتی که فرصت این کار را داشتم! بله، اگر ما بچهی مشترکی داشتیم، حتی بعد از طلاق باز هم مجبور بودیم هر از گاهی به بهانهی بچه هم که شده همدیگر را ببینیم، گپی بزنیم و در مورد بچهمان تشریک مساعی کنیم. همین برای من کافی بود. از همهی او، همین برای من کافی بود.
روانشناسم گوش خوبی است؛ یعنی وقتی باهاش حرف میزنم، خیالم راحت است که بهم توجه دارد و مثلا حواسش به زمان اتمام جلسه یا مشکلات شخصیاش نیست اما خب از آنجا که هیچ آدمی کامل نیست، باید بگویم مرا نمیفهمد. برگشته به من میگوید اگر همچنان به همسر سابقم احساس نیاز میکنم آنهم نیازهایی چنین سطح بالا به این دلیل است که هنوز عاشقش هستم و خودم این را قبول ندارم، چون روانم دارد از مکانیسم دفاعی «انکار» استفاده میکند! ماه قبل که یکی از دوستانم ایشان را بهم معرفی و کلی ازش تعریف کرد، فکر میکردم بنا بر تجربهی حدودا بیست سالهاش بتواند کمکم کند اما الان میبینم فقط درسهایش را خوب خوانده، مدرکش را گرفته و گفته خب حالا وقت چیست؟ بله، پول درآوردن! این کلیگوییهای تئوریک که با یک جستوجوی ساده اینترنتی هم در دسترس هستند شاید برای سایر مراجعانش قابل قبول باشد اما برای من که فلسفه خواندهام، قطعا پذیرفتنی نیست. بهش میگویم چطور میتوانم همچنان عاشق مردی باشم که زن دیگری را جایگزین من کرد؟ وسط یک زندگی شیرین و دلانگیز، یک روز آمد روبرویم نشست، دستهایم را توی دستهایش گرفت و با کلی مقدمهچینی گفت که عاشق کسی شده است؛ عمیقا عاشق کسی شده است! گفتم که اتفاقهای بد زندگی معمولا یکهو میافتند. من آن لحظه احساس کردم که چقدر دستهایم در دستهایش غریبند و همان موقع بود که با تمام وجود فهمیدم دیگر کار تمام است. نه، نه، هر چه خودم را میکاوم، بیشتر مطمئن میشوم که دیگر عاشقش نیستم اما خب انکار نمیکنم که بهش نیاز دارم. او مرا بلد بود و خیلی خوب درکم میکرد.
من زمانی مطمئن شدم احساس، وقت و پولم را دور ریختهام که روانشناسم ازم پرسید؛ چرا برای ماندن و داشتن همسرم نجنگیدم؟ چرا سعی نکردم رقیب را از میدان به در کنم؟ چرا این احتمال را ندادم که شوهرم صرفا دچار لغزش شده و من و زندگیام را دوست دارد؟ بجنگم؟ برای چه باید میجنگیدم؟ با کی باید میجنگیدم؟ رقیب؟ چیزی به عنوان رقیب اصلا برای من اهمیتی نداشت؛ آنچه مهم بود اینکه او عاشق شده بود، یعنی یک سوی آن پیوند دوسویهی قلبی بین ما گسسته بود، یعنی من آنقدری که باید در دلش نبودم که جای خالی برای کس دیگری پیدا شده بود، یعنی به هر دلیل یا دلایلی نقش من به عنوان یک طرف رابطهای عاشقانه زایل شده بود و این یعنی پایان. اصلا گیرم که واقعا هم عاشق نشده بوده - که من به عنوان زنی که باهاش زندگی کرده بودم و خوب میشناختمش، مطمئن بودم که شده بود - با دیوار اعتماد و باوری که بین ما فرو ریخته بود، چه میکردم؟ اگر او مرا باور داشته، چطور عاشق یکی دیگر شد و من بعد از آن اعتراف دهشتناک، دیگر چطور میتوانستم باورش کنم؟ چطور میتوانستم وقتی میگوید دوستم دارد، باورش کنم؟ چطور میتوانستم وقتی با من میآمیزد باور کنم که زن دیگری در خیالش نیست؟ با کی باید میجنگیدم؟ با خودم؟ به خودم دروغ بگویم؟ خودم را به نفهمی بزنم و از درون پوچ شوم؟ نه، نه بر اساس این نسخهی احمقانه، من کمکم از گذشته و خاطراتمان متنفر میشدم. آن عشق قلابی قفسی میشد که همه چیزم را ازم میگرفت و مرا تبدیل به کسی میکرد که نیستم؛ آدمی با مشتی خاطرات و احساسات جعلی!
با این حساب وقتی میگویم کاش ازش بچه داشتم، مال الان نیست، مال بعد از اینکه فهمیدم عاشق کسی شده نیست؛ مال زمانی است که عاشق من بود، عاشق هم بودیم. آن موقع باید بچهدار میشدیم و فرزندیکه هرگز به دنیا نیامد، میتوانست یادگار آن عشق دو طرفهی بر باد رفته باشد، همچنین میتوانست توجیه مناسبی باشد برای معاشرت و مراودههای غیرعاشقانهی بعدیمان. میخواهم بگویم این اتفاقی بود که باید در زمان درستش رخ میداد تا اصالت پیدا کند تا جعلی نباشد که خب، رخ نداد و من از این بابت پشیمانم. من تا قبل از اینکه دستهایم در دستهایش احساس غریبی کنند، حاضر بودم از آن مرد بچه داشته باشم اما بعد از آن اتفاق یکهویی، هرگز!
اینها را به روانشناسم میگویم و او هم تا حدودی درکم میکند اما همچنان معتقد است دارم قضیه را به فلسفیترین شکل ممکن «توجیه» میکنم؛ یک مکانیسم دفاعی روانی دیگر. راهحل او این است که حقیقت را بپذیرم، باهاش کنار بیایم و به فرصتهای بعدی زندگیام بیندیشم. یک جور سطحینگری زنندهای توی حرفهایش موج میزند؛ گوش خوبی است اما اصلا من و دنیایم را نمیفهمد.
راهحل روانشناسم را به هیچ انگاشتم و بهش متذکر شدم که در شرایط فعلی تنها راهحل ممکن این است که روانشناسی پیدا کنم که فلسفه بداند؛ بله، تنها راهحل همین است!/ پایان