(اتاقی بهمریخته، یک تختخواب. میتوان دو بدن را زیر لحاف تشخیص داد. مرد در جای خود از این دنده به آن دنده میغلتد. هنوز کاملاً بیدار نشدهاست. آشفته به نظر میآید. عطری غریب و ناشناس را حس میکند. چشمهایش را باز میکند ولی به آسانی قادر به باز نگه داشتن آنها نیست. پلکهایش را میبندد و منتظر میایستد. صدای نفسهایی را میشنود که مال خودش نیست. چشمهایش را دوباره باز میکند. دستش را دراز میکند و پیکری را که کنارش خوابیده، لمس میکند. دستپاچه میشود.
چشمهایش را میبندد و سعی میکند دوباره بخوابد، ولی موفق نمیشود. چشمهایش را دوباره باز میکند. به آرامی ملافه را کنار میکشد و پیکر دیگر را کشف میکند. او یک زن است.
زن به آرامی بیدار میشود، چشمهایش را باز میکند. مدتی طولانی یکدیگر را نگاه میکنند و سپس به هم لبخند میزنند.)*
مرد: قیافت آشناس ولی به یادت نمیارم. ما همو میشناسیم؟
زن: شاید آره، شایدم نه. شاید تازه آشنا شده باشیم، شایدم سالهاست که همدیگهرو میشناسیم. مثلا بیشتر از پنج سال.
مرد: ولی من چیزی یادم نمیاد. میشه اسمتو بگی؟
زن: من؟ ماهی. ماهی عشق نور!
مرد: منو دست انداختی؟
زن: شاید ... شایدم یه ماده ببر باشم که بعد از مدتها تصمیم گرفته از قفسش توی سیرک فرار کنه یا یه روباه حتی.
مرد: خب، حالا که نمیخوای بگی، باید خودم دست به کار بشم.
(مکث و سکوت. زل میزنند توی چشم هم و از بینی نفس میکشند.)
مرد: به نظرت من اگه خودکشی کنم، چه روشی رو برای این کار انتخاب خواهم کرد؟
زن: تو؟ تپانچه روی گیجگاه!
مرد (به شدت جا خورده): لعنت به تو! فقط دو نفر میتونن این قدر دقیق بگن؛ اونی که خودم بهش گفتهام و اونی که عاشقمه!
(زن لحاف را میکشد روی هر دویشان، صحنه تاریک میشود.)/ پایان
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* طلیعهی نمایشنامهی «داستان خرسهای پاندا به روایت یک ساکسیفونیست که دوست دختری در فرانکفورت دارد» نوشتهی «ماتئی ویسنییک»، ترجمهی «تینوش نظمجو»