تو نمیدیدی! کور نه اما نمیدیدی. شاید خوابنما یا هر چیز دیگری که بشود راه رفت اما ندید! راه میرفتی روی پارکت قهوهای تازه نصب شده در آپارتمانی نه زیاد بزرگ، نه چندان کوچک.
تو با قدمهایی آهسته در حال نزدیک شدن به من برای عبور از من و من غرق تماشای ترکیب موزون اندامت در ماکسیِ کوتاهِ ژندهی طوسیِ روشن با چارخانههای درشت قهوهای و صرافت این واقعیت که داستان تمام شدهی ما نباید فصلی تازه داشته باشد، اینست که بیصدا برخواستم از روی صندلی پارچهای نشسته بر قناسی سالن مستطیلی خانهی نیمه تاریکِ گرمرنگِ دلنشین برای رفتن از تو، دور شدن اما دستهایم آویزان گودی کمرت بودند، کِی و چطور؟ نمیدانم!
لمست کردم انگار که والس برقصیم و تو سرگشته از حضور غریبهای در بومت، ایستادی؛ بیاختیار و تسلیم! هنوز نمیدیدی تا ثانیههایی قبل از اینکه چشمهای نابینایت تصادفی سو بگیرند سمت فضای خالی بالای شانه راستم و آنگاه انگار که دنبال چیزی بگردی اما ندانی چه، مرا کاویدی و کاویدی و درمانده باز ایستادی و باز کاویدی و بوییدی و بوییدی و گفتی: آه ... تویی؟!/ پایان