من شاه بودم. بله، همین قدر جدی! من چند سالی شاه بودم؛ شاه او. نمیدانم چی شد که مرا شاه خودش کرد اما هر چه بود واقعا شاهش بودم. این را خیلی خوب میشد حس کرد؛ حتی میخواهم بگویم شاه قَدَر قدرتی هم بودم، چرا قدر قدرت؟ چون شاه او بودم، چون توانسته بودم بیجنگ و خونریزی، بیمیراث شاهنشاهی و بیزَر و زور پادشاه سرزمین وسیع دل او باشم؛ تنها پادشاه سرزمین وسیع دل او.
من شاه بودم؛ شاه او و همهی ارزش شاه بودنم هم به همین بود که فقط شاه او بودم. توی دنیای به این بزرگی فقط من شاه او بودم. خب؛ آیا این اوج قدرت یک شاه نیست؟!
من شاه او بودم؛ چیزی نزدیک به یازده سال و بعد یکهو بینمان شکرآب شد و او برگشت خیلی رُک و راست به صراحت و صداقت یک آدم مست بهم گفت که دیگر شاهش نیستم و چه بسا از اول هم نبودهام! آن روز که این حرف را بهم زد، درک کردم که ممکن است از سر عصبانیت چنین گفته باشد اما خب متاسفانه یا خوشبختانه من از آن دسته افرادی هستم که معتقدند آدمها مسئول چیزهایی هستند که بر زبان میآوردند و به نظرم باید پای حرفشان بایستند، حتی اگر حرف مفت زده باشند. گذشته از این، شاهی که یک روز شاه باشد و یک روز نه؛ همان بهتر که بیخیال کل قضیه شود و برود دنبالهی کار خویش گیرد!
از آن روز که بهم گفت دیگر شاهش نیستم و چه بسا از اول هم نبودهام، شدهام شاه مخلوع؛ سرزمینی که پادشاهش بودم و با همهی وجود میخواستم آن را آباد و شاد و شکوفا کنم را ترک کردم و قدم در راه بیبرگشت گذاشتم. گِلهای هم نیست البته؛ به هر حال او مرا شاه خودش کرده بود و خود او هم بود که بهم گفت دیگر شاهش نیستم و چه بسا از اول هم نبودهام اما حرف من اینست که شاه داشتن هم آداب و رسوم خودش را دارد.
در حال حاضر دارم از شاه مخلوع بودنم لذت میبرم، چون به هر حال شاه بودن، آن هم شاه یکی بودن، مسئولیت سخت و سنگینی است. حالا اما راحتترم. به عنوان یک شاه مخلوع با آدمهای زیادی معاشرت میکنم و اتفاقا دوستان خوبی هم پیدا کردهام توی این مدت و سرم باهاشان گرم است.
من نزدیک به یازده سال شاه او بودم و فقط آن دیوانهی لعنتیِ دردناک فهمید که من یک شاهم و این خیلی برایم مهم بود. خب، اوضاع خوب پیش نرفت؛ یعنی اگر بخواهم صادقتر باشم، باید گفت همهی قضیه هم از یک دعوای ساده آب نخورد. آن قضیه در واقع حکم تیر خلاص را داشت؛ تیغ تیزی بود که آخرین رشته ابریشمین پیوند بین ما را بُرید.
گاهی که مینشینم به مرور گذشته به این نتیجه میرسم که دلم نمیخواهد توی باقیماندهی عمرم شاه کس دیگری شوم؛ حالا گذشته از مسئولیتهای سخت و سنگین شاه یک نفر بودن، بیشتر دلم میخواهد همین شاه مخلوع بمانم و یادم بماند که میتوان یازده سال شاه کسی بود و آخرش فهمید که اصلا از اول شاه نبودهای!/ پایان