شیدا
شیدا
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

آرزوهایم پژمرد




وقتی به عقب برمی‌گردم و به گذشته خودم نگاه می‌کنم، می‌بینم هیچ نقطه روشنی وجود ندارد؛ گذشته‌ام مثل یک جاده پرت بیرون از شهر تاریک و بی‌انتهاست که سرتاسر آن هیچ روشنایی وجود ندارد.

انگار نیمی از آرزوهایم، مثل گل‌های خشکیده و پرپرشده روی سنگ قبرهای خاکستری گورستان‌ها پلاسید و پژمرد، مثل ماهی افتاده در باتلاق زندگی محکوم به مرگ شده‌ام، چون هیچ رهگذری صدایم را نمی‌شنود؛ مثل درختی سرسبز که کلاغ‌های پیر روی شاخه‌هایش نشسته‌اند و در آخر درختی خشکیده می‌ماند در دورافتاده‌ترین نقطه جهان. خیلی دور مانده‌ام از خودم، از منی که قبلا می‌شناختم. نمی‌دانم این من را کجای زندگی‌ام گم کرد‌ه‌ام و پیدا نمی‌کنم.

دلنوشتهمتنغمگینادبیاتداستان
نویسنده و ویراستار کتاب
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید