ویرگول
ورودثبت نام
الف نوشته
الف نوشتهدانشجوی زبان انگلیسیم اما دستی در نوشتن دارم؛ داستان های کوتاه و متن های تک صفحه‌ای:)
الف نوشته
الف نوشته
خواندن ۲ دقیقه·۲ ماه پیش

چه می‌شد اگر... (قسمت اول)


سری نوشته های «چه می‌شد اگر...» صرفاً به موضوعات عاشقانه و دراماتیک نمی‌پردازد. تلاش من در این سری نوشته این است که به موضوعات مختلف زندگی بپردازم و سوالاتی را در ذهن خواننده ایجاد کنم تا کمی، همگی ما از افکار روزمره فاصله بگیریم و به ابعادی که شاید زمانی خنده‌دار، زمانی متفکرانه و دلگیر و از این قبیل باشد بپردازیم.

امیدوارم از خواندن این سری نوشته ها لذت ببرید♥️✨

خوشحال میشم نظراتتون رو با من به اشتراک بزارید😊🙏


چه می‌شد اگر...
چه می‌شد اگر...

باران های گرم پاییزی، همیشه یک یادگاری قدیمی بودند.

از وقتی که قلبم عادت کرده بود به یک گرمای همیشگی،

حتی در سردترین شب برفی این شهر زشت،

دلم گرمِ گرم بود.

ولی هیزم ها داشتند ته می‌کشیدند!

انگار کنار خورشید نشسته بودم؛

داغ و سوزان، گرم و درخشان و

جهانم داشت جان می‌گرفت.

داشتم از اعماق قلبم گریه می‌کردم و می‌گفتم

که ببینم کجا و به چه کسی،

از پشت چشمهایم و از درون قلبم کمک کرده بودم

یا عشق ورزیده بودم که حالا،

داشتم کنار این شعله آب می‌شدم...

عشق، آن هم عشق یک زن،

می‌تواند قوی ترین شیطان جهان را هم،

مثل یک فرشته آرام و بی صدا کند؛

من اما، همان آدم برفی‌ای که بچه‌ها،

با مشت توی شکمش می‌زدند و

بعد از باریدن برف خرابش می‌کردند،

به نگاه خورشید گره خورده بودم؛

من هیچوقت یادم نخواهد رفت،

عکس هایی که یادم رفت از لبخندهایش بگیرم

و آن شبی که باران بارید؛

بوسه‌ای که هیچوقت تکرار نشد و

جهانی که مثل بید می‌لرزید...

من ترسیده بودم؛

مثل پرنده‌ای که لانه‌اش زیر باران خیس شده بود

و آشیانه را به امید مردن، رها کرده بود.

من از لبخند ها ترسیده بودم،

از ناکافی بودن

و از هر چیزی که اسمش را می‌توانستم

تا آن زمان به زبان بیاورم؛

من از محبت می‌ترسیدم!

نه برای خودم،

بلکه می‌ترسیدم نتوانم محبتش را

توی دلم نگه‌دارم و یک روزی،

آنرا توی یک جعبه بگذارم و بنویسم:

یک یادگاری از دیار یادگاری؛

و آنرا توی دستش بگذارم و بروم...

چه می‌شد اگر پا پس نمی‌کشیدم؟

یا میگفتم جهنم و الضرر!

و دلم را به دریا میزدم می‌گفتم دوستت دارم؟

من از چیزی ترسیدم که حالا

از حمل کردن تن بی جانم برایم سخت‌تر شده!

سه حرف بود و مردم می‌گفتند عشق!

من میگفتم جان؛

او می‌گفت بوسه و می‌خندید

و من میمردم برای دیدن دوباره آن خنده...

حالا که شما را اینهمه راه به اینجا کشاندم،

و گفتم که عشق کار یک ترسو نیست،

چه می‌شد اگر من نمی‌ترسیدم؟

شاید خودتان هم روزی در این جایگاه بوده باشید؛

شاید هم قرار است که باشید!

زندگی، ما را با خودش جاهای بی‌مثالی می‌کشد؛

و مهم این است بعداً که رد شدیم

و برگشتیم و سرکی در گذشته کشیدیم،

«چه می‌شد اگر» برایمان بی معنی باشد؛

آن زمان میگوییم زندگی کرده‌ایم...

به هر حال که عشق،

کار آدم های ترسو نیست!

من که دلم می‌ترسد و از محبت، می‌ترسد؛

حالا فقط یک سوال دارم

و از خدمت شما مرخص خواهم شد؛

چه می‌شد اگر نمی‌ترسیدم؟ (یا نمی‌ترسیدید؟)

عشقداستاندلنوشتهنویسندهمتن
۱۱
۱
الف نوشته
الف نوشته
دانشجوی زبان انگلیسیم اما دستی در نوشتن دارم؛ داستان های کوتاه و متن های تک صفحه‌ای:)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید