هرروز عصر، روی نیمکتی در پارک لم میداد و فقط آنهایی را انتخاب میکرد که مشرف به پیادهرو بودند.
ساعتها محو کتاب و آدمهای روبهرویش میشد.
حین پیادهروی او را میدیدم. گاهی لبخندزنان، خطوط کتابش را دنبال میکرد و برخی اوقات، با اشتیاقی اندیشمندانه، به آدمها خیره میشد.
دفعات زیادی همکلام شدیم، اما اشتیاقی در او نبود. فقط گاهی، از کتابهایی که به تازگی تمام کرده بودیم حرف میزدیم.
این اواخر، احساس کردم با چشمان خیس به خانه میرود. مثل قبل متمرکز نبود و به ندرت کتابهایش را تمام میکرد. این روزها با چشمانی تنگحوصله، از دور دستی برایم تکان میداد و تنها، به تماشای رهگذرانِ پیادهرو مینشست.
دیروز، روی همان نیمکتِ همیشگی صحبت کردیم. اما این بار درباره کتابها نبود.
از پشت عینک مدورش که به او چهرهای ژرفاندیش میداد، با همان پیراهن و شلوار سیاهش که او را بالغتر نشان میدادند، به من خیره شد.
در نهایت با بیاحتیاطی، اعتمادش شکلگرفت و گفت: « من فقط اینجوری میتونستم انتظار بکشم. از روزی که قرار بود پیداش بشه ۷۹۱ روز میگذره. قضیه دوستداشتن و این حرفها نیست. من فقط دلتنگ دوست داشته شدن از سمت او هستم. منو خیلی متفاوتتر از اطرافیانم میدیددر نهایت با بیاحتیاطی، اعتمادش شکلگرفت و گفت: « من فقط اینجوری میتونستم انتظار بکشم. از روزی که قرار بود پیداش بشه ۷۹۱ روز میگذره. قضیه دوستداشتن و این حرفها نیست. من فقط دلتنگ دوست داشته شدن از سمت او هستم. منو خیلی متفاوتتر از اطرافیانم میدید.
خدایا، دارم چی میگم؟
راستش هیچوقت فکر نمیکردم انقدر برام مهم باشه، ولی انسان چه فکرها که نمیکنه.
میدونم، انتظار سخته، اما منتظرِ یه احتمال بودن سختتره.
مادامی که اینجا لم میدادم، آره، تموم اون روزها رو احتیاج داشتم. باید همشون رو پشت سر میذاشتم تا الان احساس کنم دیگه کافیه. بخاطر همین هم بعد از چند روز اینجام. فقط اومدم ازت خدافظی کنم و بپرسم اگر جای من بودی بیشتر زندگی نمیکردی»؟
_________________
چنل تلگرام من: pnta_rh@