گُلبَن خَندان·۲ سال پیشنان خشکیدیشب از یک خیابان میگذشتم. در میان راه، پسرکی را دیدم. فکر نمیکنم سن او بیش از ۱۶ سال بود. گاری اش کنارش بود. فکر میکنم « نان خشکی» بود. بر…
گُلبَن خَندان·۲ سال پیشمناظرهٔ اشک و بارانهوا سخت سرد بود. دخترک با تمام رمقی که برایش مانده بود، سعی داشت گام هایش را سریعتر بردارد. بدن نحیفش میلرزید. بغض در گلویش مانند یک سیب…
گُلبَن خَندان·۲ سال پیشبعد از مدتها، نماز صبح اول وقتدیشب حالم اصلا خوب نبود...دلم به شدت گرفته بود، هر کاری هم کردم چندان آروم نشدم.خیلی وقت بود تصمیم داشتم صبح ها برای نماز صبح بیدار بشم؛ هر…