هوا سخت سرد بود. دخترک با تمام رمقی که برایش مانده بود، سعی داشت گام هایش را سریعتر بردارد. بدن نحیفش میلرزید. بغض در گلویش مانند یک سیب زمینی درسته گیر کرده بود، اما نمیخواست به اشک هایش راه باریدن بدهد تا مبادا کسی با تمسخر به او نگاه کند. مدام به مسیر طولانی و دوری خانه لعنت میفرستاد.
دعا دعا میکرد زودتر به خانه برسد تا کنجی برگزیند و اجازه دهد اشک هایش سرازیر شوند. قلب دخترک سخت غمگین بود. دلش فقط گریه میخواست.
گویی آسمان صدای قلب دخترک را شنید. ابرها به غرش درآمدند و ناگاه باران، شروع به باریدن کرد. دخترک فرصت را غنیمت شمرد و به بغضش اجازهٔ شکستن داد. دیگر ترسی نداشت که کسی اشکهایش را ببیند. میدانست با وجود باران کسی فرق اشک هایش را با قطره های باران متوجه نمیشود.
از طرفی صورت دخترک پر شده بود از اشکهایش و از طرفی دیگر، قطرات باران روی صورت غمگینش میریختند. یکی از قطرات باران، کنار قطره اشکی افتاد. قطره اشک به قطره باران گفت:
+تو کیستی؟
_من سوزِ دل آسمانم. من شاهد غم و غصه های آسمانم. من زادهٔ ابرم. تو کیستی ؟
+ من سوزِ دل دخترکم. من شاهد غم و غصه های دخترکم. من زادهٔ قلب غمگین دخترکم.
_آه، چه جالب! ولی من از تو غمگینترم؛ چرا که شاهد غمهای بیشتری هستم.
+اینکه شاهد غمهای بیشتری بودی، دلیل بر آن نیست که از من غمگین تر باشی.
_اینطور نیست. تو فقط از قلب دخترک خبر داری؛ من از آن بالا غم تمامی آدمها را دیدهام و میدانم. من نتیجهی همهی آنانم.
+تو فقط غم آدمها را دیدهای. سوالی از تو دارم، آیا تو هیچ وقت از احساس قلبی آنها با خبر بودهای؟ آیا خودت غمهای آنها را تجربه کردهای؟
_ نیازی به تجربه نیست! میبینم و غمگین میشوم و همین یعنی من زادهٔ تمام غمهای آدمیانم.
+ اما تو زادهٔ غم نیستی! زادهٔ ابر و علمی. پدید آمدن تو دلیل علمی دارد. اما من زادهٔ احساسم. در خوشی پدید میآیم و در ناخوشی. در ترس و ... نیز. هیچ کس نمیداند من دقیقا چه هستم و چرا بوجود میآیم. من تمام غم های دنیا را ندیده ام و نمیدانم. اما غمهای دخترک را با تمام وجودم احساس کردهام. من عصارهٔ قلب دخترک هستم وقتی که غمهایش از هر سو به قلب کوچکش فشار میآورند. من زادهٔ احساسم. احساس و احساسزاده، هیچگاه با علم توجیه نمیشوند. تو فقط زادهٔ علمی! اما این چیزی از زیبایی تو کم نمیکند. تو زیبایی. تو شاهد غمها هستی، اما آنها را احساس نمیکنی. ولی بیشک نوازشگر قلبهای غمگینی. قلبهای غمگینی مثل قلب کوچک دخترک...
آنگاه باران سخن کم آورد. گویی قانع شده بود. سخت قطرهٔ اشک را در آغوش گرفت.