
با تمام نیرویی که داشتم می دویدم و در تاریکی مطلق پیش میرفتم چند وقت میشد؟ ده دقیقه؟ یک ساعت ؟ ده ساعت ؟ آنقدر دویده بودم که زمان معنای خودش را از دست داده بود . واقعا که بدن انسان چیز عجیبی است. حتى تصورش را هم نمی توانید بکنید که قادر به چه کارهایی است . هیچ چیز نمی دیدم پس به گوشهایم اتکا کردم . صدای برگهای خشک شده که زیر پاهایم می شکستند ، سکوت خفه کننده جنگل را می شکست. البته
صداهای دیگری هم بود که میشنیدم . صدای نفسهای نامنظم خودم . صدای تپشهای قلبم که کم مانده بود از سینه ام بیرون بزند و صدای سکوت . شاید بگویید که سکوت صدا نیست . که سکوت خودش از نبود صدا به وجود میآید . ولی اشتباه میکنید . اشتباهی امیدوارم هیچ وقت درکش نکنید . سکوت صدایی است که همیشه به گوش میرسد . صدایی که مداوم آن را میشنویم. آنقدر آن را شنیده ایم که دیگر برایش اسم نمی گذاریم. گاهی قوی تر و گاهی ضعیف تر . و برای من این صدا ... لحظه به لحظه بلند تر میشد . چون که خب .... آن چیز
به سمتم می آمد . جرئت نگاه کردن به پشت سرم را هم نداشتم. چه برسد که با آن چیز..... بجنگم . پای خواب
رفته ام به شاخه ای گیر کرد و تعادلم را به هم زد. دستانم را روی زمین گذاشتم چند متری را چهار دست و پا پیش رفتم تا دوباره توانستم روی دوپا بایستم نزدیک تر شده بود . ماهیچه های نابود شده ام را مجبور کردم ، سریعتر کار کنند . در همین حین که به این زندگی لعنتی و شانس افتضاحم فحش می دادم ، نوری از دور دست دیدم . نوری که قلبم را به وجد آورد .
ماهیچه های خسته ام را مجبور کردم تا سریع تر کار کنند . فقط چند متر مانده بود تا به کلبه ام برسم که سایه ای مقابلم سبز شد . چیز زیادی نمیتوانستم از موجود ببینم . فقط می دانستم که شکلی کم و بیش انسانی دارد . خودم را به طرفی پرت کردم و چهار دست و پا از کنارش گذشتم. به محض اینکه توانستم دوباره سرپا شدم و دویدم. صدایش را از هر زمان دیگری بهتر میشنیدم. به دسته در چنگ زدم. به زور در را باز کردم و خودم را داخل انداختم . چفتش را انداختم و خودم را پشتش انداختم تا کسی ( چیزی) نتواند وارد شود . 《سلام . بابا 》دخترم بود . فقط دیدن لبخندش آرامم کرد . درجوابش لبخندی حاکی از اطمینان زدم (حداقل امیدوار بودم که همین طور باشد ) 《سلام بابایی》انتظار نداشتم اینجا باشد . بی دقتی خودم بود . باید قبل از دعوت کردنش امنیت اینجا را بررسی میکردم . چشم هایش را تنگ کرد 《از چی داشتی فرار میکردی ؟》 برای یک دختر هشت ساله زیادی باهوش بود . از زمین بلند شدم 《 چیزایی تو این دنیا هست که بهتره راجبش ندونی》 دست هایش را روی کمرش گذاشت . کاری که مادرش وقتی عصبانی می شد انجام میداد 《 مثلا چی ؟》واقعا چطور یک بچه میتوانست آنقدر ترسناک باشد؟ تمام تلاشم را میکردم تا صدایم نلرزد 《 چیز های بد . ولی مهم نیست . الان که نور داریم در امانیم 》بچه را بلند کردم و روی تخت خواب گذاشتم . بعد از اینکه مطمئن شدم خواب است ، آرام زیر پتو خزیدم و گذاشتم بدنم شل شود . خجالت آور است که بگویم خوابم نمیبرد. میترسیدم . از خیلی چیز ها . از موجوداتی که تا همین اواخر نمی دانستم وجود دارند . از چیز هایی که نمیخواستم باور کنم . سعی کردم تا قیافه دخترم را به خاطر بیاورم تا آرام شوم ولی نتوانستم . قیافه اش را که همین چند دقیقه پیش دیده بودم را یادم نبود .اسمش را هم همینطور . اصلا من دختری داشتم؟ تنفس خود را بررسی کردم .احتمالا در جنگل گاز ترشح شده از قارچ آنسیما را تنفس کرده بودم . طبق گفته ها ، باعث فراموشی موقت در بعضی چیز ها می شد . مهم نیست . احتمالا تا فردا صبح حالم خوب می شد . صدای سکوت را می شنیدم . ضربانم لحظه به لحظه بالاتر میرفت . این صدای لعنتی هیچ وقت متوقف نمی شد . صدایش آنقدر بلند بود که صدای باز شدن در را خفه میکرد . ولی من شنیدم . به آرامی سرم را چرخاندم تا ببینمش . اگر قرار بود بمیرم ، میخواستم حداقل یکبار آن (چیز )را ببینم . ابروانم با دیدن شخصی که وارد اتاق شد ، بالا رفتند . xxx با صدایی ملایم گفت 《نمیتونستم بخوابم بابا . میتونم بیام اینجا ؟》یکجور حرف میزد که انگار همین الان هم موافقت خود را اعلام کرده باشم . 《البته عزیزم بیا همین جا بخواب 》اینطوری امن تر بود . پیش خودم جایش امن بود . سیلی از سوالات بی جواب در سرم وجود داشت که نمیدانستم چطور پاسخشان را بدهم . چرا اسمش را هنوز هم یادم نبود ؟چرا با اینکه به صورتش نگاه میکردم نمیتوانستم آن را به خاطر بسپارم؟ و چرا ؟ چرا صدای سکوت با نزدیک تر شدنش بلندتر میشد . اصلا ... من واقعا دختری داشتم ؟ به هم ساییده شدن دندان هایش که توسط آن صدای مهیب خفه میشد ، آخرین چیزی بود که شنیدم.