
و گاهی سقوطت آنقدر طولانی میشود که حتی کسانی که برای نجاتت آمده بودند، تو را تنها میگذارند و ترک میکنند.
سقوط میکنی، میمیری، دوباره متولد میشوی و باز سقوط خواهی کرد؛ و این یعنی تکرار ممتد تباهی.
در سرزمینی که بذر امید نکاشته باشند، نهالها جز یأس نمیپرورند. باغبانان، بیخبر از اندوه و حزن نهالهای خود، همچنان به سبز شدنِ باغ دل بستهاند.
اما زهی خیال باطل! خزانی بیرحم و ناپیدا چون علف هرز بر پای ساقههای درختان و گلهای این مزرعه پیچیده است. حاصل آن، زردی و سردیست و میوهٔ عمر بر باد میرود؛ خسرانی بیبدیل.
در چنین سرزمینی، خورشید دیگر رمق گذشته را ندارد. هر روز نور و گرمای کمتری بر پهنهٔ خاک میپراکند. باران نمیآید و خشکسالی بر جان باغ افتاده است تا همان چند برگ و شاخهٔ خزاندیده نیز به ورطهٔ تباهی و انقراض کشیده شوند.
گلها خشکیدهاند و تنها خارشان مانده است. سروها زرد و ناتواناند، درختان پوک شدهاند و دیگر شکوفهای بر شاخه نمینشیند. در نگاه باغبان، حالا جز سیاهی و سپیدی چیزی بر این دشت خشک دیده نمیشود.
آتشی نامرئی اما سوزاننده بر جان باغ افتاده است و هیچکس فکری به حال این اوضاع نابسامان نمیکند. باغبان هنوز ثمر میطلبد، اما دریغ که حتی یک برگ سبز باقی نمانده است.
او که روزگاری بذر امیدش را به سرزمینهای همجوار بخشیده و سهمیهٔ آب خویش را بر باغهای کناری ارزانی داشته، اکنون میبیند در دست خود هیچ ندارد. و اگر چنین روندی ادامه یابد، دیری نخواهد پایید که همهچیز از میان برود.
اما اوضاع آنقدر وخیم است که حتی اگر همین حالا نیز به کار خویش بازگردد و پشیمان شود، باز هم دیر خواهد بود.
چراغ امید در این باغ خاموش شده است؛ باغی که روزی گلستان و بوستان بود، روزی سرای سعدی و حافظ، روزی تفرجگاه عطار، و روزی محفل شمس و مولانا.
همهچیز سوخته و از میان رفته؛ جز مشتی خاک چیزی نمانده است. این باغ اکنون بیش از آنکه باغ باشد، به صحرایی خشک میماند.
اما تاریخ گواهی میدهد: روزگاری دیگر نیز چنین گذشت، و ورقها به گونهای دیگر چیده شد. امید بازگشت، و باغ بار دیگر پرگل و سرسبز شد.
پس سقوط میکنیم، میمیریم، زنده میشویم و دوباره سقوط خواهیم کرد؛ و این یعنی تکرار ممتد تباهی...