ویرگول
ورودثبت نام
دختر مهتاب
دختر مهتاب
خواندن ۶ دقیقه·۶ ماه پیش

اگر چه بیشعور است ...

توی راهرو در حال صحبت با یکی از همکارام بودم که صدای داد و فریادِ بلندی رو شنیدم، میخوام توجهی نکنم ولی صدای آشنایی توجهم رو جلب میکنه، صدای نسترن، همکارمه، با یکی از مراجعین بحثش شده،میدوم سمت اتاق، البته دیگه کار از جر وبحث گذشته! حسابی دعوا بالا گرفته! نمیدونم همکارم، نسترن، رو آروم کنم یا ارباب رجوع رو! اون وسط یاد همکارِ دیگه م می افتم، خانم خلیلی، وای! ظاهرا آدم دلسوزیه ولی در باطن دنبال حرف و حدیث درست کردنه! قبل از رسیدنش باید قائله رو جمع کنم.... کم کم سر و کله همکارای دیگه که سر و صداها، کنجکاوی شون رو قلقک داده ، پیدا میشه .... نسترن رو می سپارم به یکی از همکارها و هدایتشون میکنم به بیرون از اتاق، و همزمان سعی در آرام کردن ارباب رجوع میکنم، مرد میانسالی ست، همکار خدماتِ ظاهر شده! رو صدا میکنم:آقای خسروی لطفا یه لیوان آب برای ایشون بیارید.

مرد میانسال که حسابی عصبانی ست با داد و فریاد می‌گوید: آب میخوام چیکار...

ادامه میدهم: چه شده پدرجان! بفرمایید کارتان چیست؟ خودم برایتان انجام می‌دهم. این روزها همه گرفتاریم، هر کسی به طریقی .... باید هوای همو داشته باشیم .... حالا کمی آرام شده ... از همکار خدمات خبری نیست! مرد حسابی رفتی آب از آبدارخانه بیاوری یا از سرچشمه!

مرد میانسال می گوید: همکارت احترام موی سفیدم رو نگه نداشت! ... عذرخواهی میکنم،"شما به بزرگی خودتون ببخشید"... همکار خدمات با سینی چای وارد میشود، از کشوی میزم بيسکوئيت می آورم و می‌گذارم کنار چای و به مرد میانسال تعارف میکنم، تشکر میکند، کارش را انجام می‌دهم و شماره نامه رو هم روی کاغذ مینویسم و میدم دستش، دیگه اینجا کاری ندارید... خداحافظی می‌کند و می‌رود.

میخوام برم سراغ نسترن که خودش میاد، می پرسد: رفت؟ می دانم که نسترن این روزها حالش خوب نیست،۲ سال پیش درگیری بیماری پدرش بود و آن بحران را که پشت سر گذاشت، نیاز به تغییر و تحول داشت، با کسی وارد رابطه شده و حالا ... گویا خوب پیش نرفته ...

نسترن پشت میزش می نشیند و می پرسد: کارش را انجام دادی؟ سر تکان میدهم که یعنی بله!...

کمی به کارها سر و سامان میدهم و به نسترن میگم: پاشو بریم تو حیاط، نسترن می‌گوید: حالم خوبه... من که می‌دانم حالش خوب نیست...

ادامه می‌دهم: پاشو! پاشو! بریم بیرون کمی حال و هوامون عوض بشه.

آقای غفوری، همکارِ اتاق رو به رویی را صدا می زنم، "آقای غفوری! ما یه سر میریم تا حیاط و برمیگردیم." گوشی همراهم را نشانش میدهم، گوشیم همراهمه، اگر رئیس صدا زد یا کاری پیش اومد لطفا اطلاع بدید."

آقای غفوری که حالا آمده جلوی درِ اتاقش، باشه ای می‌گوید و بعد در حالی که صدایش را پایین آورده می پرسد:"چی شده بود؟"

سؤالش را نشنیده میگیرم و می گویم : ما رفتیم!

آخه مرد حسابی! جلوی خودش، این چه سوالیه می پرسی؟

با نسترن می‌رویم حیاط پشتی، حیاط ساکت و آرام است، کنار هم روی نیمکت مینشینیم، و زل میزنیم به درختان رو به رویمان، چند دقیقه ای به سکوت می گذرد...

چیزی نمیگویم، اگر لازم باشد خودش حرف خواهد زد ... و نسترن شروع میکند: تو هم فکر میکنی من ضعیفم؟ قبل از آنکه بخواهم جوابش را بدهم، سوال بعدی اش را می پرسد: اصلا مگه وابستگی بده؟

می چرخم به سمت نسترن و می گم: می دونی نسترن ، اولین بهاری که درختِ هلوی باغچه مون، که خودمون کاشته بودیم جوونه نزد قلبم شکست ! یه کبوتر سفید توی حیاط خونه مون پناه گرفته بود ، وقتی گربه خفه ش کرد تا یه ماه افسردگی داشتم ! هنوز هم از خاطرم نرفته ! یه بچه گربه بود هر وقت توی محله می گشت و چیزی برای خوردن پیدا نمی کرد ، می اومد توی حیاط ِخونه ما و میو میو می کرد ! می زنم زیر خنده ! نسترن ! باورت میشه ! اگر یه مدت سر و کله ش پیدا نمی شد مامانم نگرانش می شد ! لبخندی به لب نسترن می آد !

ادامه می دهم : نه نسترن ! نه ! وابستگی بد نیست! ذات یه رابطه ست ! یه ویژگی یه انسانیه! یه چیز طبیعی! همینطور، تو ضعیف نیستی! تو فقط احساسات درونی ت ،به عنوان یه انسان رو به رسمیت شناختی! یه آشنایی دوستانه و محترمانه ، بدون رد کردن خطِ قرمزها! پس کار اشتباهی نکردی!

نسترن ادامه میده: میدونی چیه، خودم ازش خواستم کات کنیم، ولی یه حرفهایی بود که باید بهش میگفتم ... یعنی کاش بهش میگفتم...

می پرسم چی میخواستی بهش بگی؟... نسترن می‌خنده و می گه : میخوای بری بهش بگی؟ میخندم و می گم : مگه من میشناسمش دختر؟

نسترن می پرسه: پس برای چی می پرسی؟

ببین نسترن، داره باد میاد ... تو بگو ... باد پیامت رو می رسونه....

و نسترن در حالی که به درختها خیره شده میگه:

" اگر روی محافظت از قلبت تمرکز کنی،میتونی از درد و رنج زیادی جلوگیری کنی، اما آخرش میشه یه زندگی که کامل زندگیش نکردی" ...

باد شدیدتر می وزد ...میگم: خوب نسترن خانم! ماموریت انجام شد! باد پیغامت رو بهش می رسونه!

نسترن که حالا آروم تر شده لبخندی می زند و می گوید: پاشو! پاشو! تا کسی زیرآبمون رو نزده برگردیم اتاق.

برمیگردیم و مشغول ادامه ی کار.

دلم میخواد کمی سربه سر نسترن بذارم، شاید هم میخوام حال و هواش عوض بشه، براش روی کاغذ چیزی می نویسم، کاغذ را تا میکنم و می‌گذارم توی دستش.

نسترن نگاهی به من و کاغذ توی دستش میکند و می گوید : بخدا اگر بخوای مسخره بازی دربیاری، خودم میکُشمت!

میگم: بیا و خوبی کن! یه شعر از سعدی بهت هدیه دادم!

کاغذ را باز میکند، دوباره نگاهی به من می اندازد و می پرسد: این شعر از سعدی یه؟ میگم: بله!

دوباره می پرسد: این شعر از سعدی یه؟؟؟

در حالی که سعی میکنم جلوی خنده ام را بگیرم، محکمتر می‌گم: بله!

کاغذِ توی دستش را مچاله می‌کند و پرت می‌کند طرفم! آخه سعدی کِی توی شعرهاش،از کلمه "بیشعور" استفاده کرده بی‌شعور!

میگم: بی‌شعور دومی رو با من بودی؟!

نسترن محکم میگه : بله!

ادامه می‌دهم: نسترن جان ! یه کمی به روز باش ! شعر که از سعدی یه فقط با توجه به اقتضای زمانه به روزرسانی شده!

نسترن نگاه عاقل اندر سفیه ای به من می اندازد و از تاسف سری تکان می‌دهد و به زور سعی دارد جلوی خنده اش را بگیرد.




ساعت از نیمه گذشته و خواب به چشمم نمیاد ، روی تخت دراز کشیده ام و چشم دوخته ام به سقف و اتفاقات روز ،توی ذهنم مرور میشه.

صدای پیامک گوشی م بلند میشه. گوشیم رو چک میکنم، پیام از نسترنه.

خیلی بیشعوری!

پیام بعدی ش اینه :

راستش دلم میخواست به اون بیشعور این پیام رو بدم، ولی چون نمیتونم به اون بیشعور پیام بدم ، به توی بیشعور این پیام رو می دم.

نسترن داره تلافی صبح را در میاره! حالا تا صدبار کلمه "بیشعور" رو به من برنگردونه، بی خیال بشو نیست که نیست!

پیام بعدی را می فرستد:

یه وقتایی اونقدر همه چی تنگ و سیاه و تاریکه که دلم میخواد جلوی اولین نفری که سرراهم سبز میشه رو بگیرم و
بگم دوستم داشته باش سخت دوستم داشته باش که من در این روزگارِ سخت، سخت، محتاج ِنورم

کمی شعر سعدی سر بکشیم ...



پُست های قبلی م رو هم بخونید :

خانوم ماه (1) / خانوم ماه (2)

خانواده یعنی ... (خانواده در چالش هفته)

چند تا کپی لطفا ! (چالش هفته)

اگر چه بیشعور است ولی جان ماست هنوزسعدیحال خوبتو با من تقسیم کندوست داشتنوابستگی
آزمودم دل خود را به هزاران شیوه / هیچ چیزش بجز از وصل تو خشنود نکرد...خدایا ! خودت منو بپذیر.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید