مهدی بردبار
مهدی بردبار
خواندن ۹ دقیقه·۳ سال پیش

داستان کوتاه "عصر خاکستری یک روز زمستانی"

Photo by Elly Filho on Unsplash
Photo by Elly Filho on Unsplash


روی صندلی ماشین لم داده ام. سرم را کمی به راست چرخانده ام، و به مناظر اطراف نگاه می کنم. با سرعت رانندگی می کند. انگار دارم فیلمی با دور تند می بینم. بیشتر مسیر از میان دشت وسیع و کم درختی می گذرد. گاهگداری که از مقابل چند خانه یا درخت میگذریم، سعی می کنم روی آنها تمرکز کنم و دقیقا لحظه ای که از جلوی چشمم رد می شوند را ببینم.

ناگهان حس می کنم دارد سرعت ماشین کم می شود. از آینه بغل، عقب را می بینم. هیچ ماشینی نیست. به جلو نگاه میکنم که شاید ماشینی جلوی ما ترمز کرده. اما جاده برهوت است. پس سرم را به چپ می گردانم و به او نگاه می کند.

گونه هایش از اشک خیسند و چانه اش می لرزد. راهنما می زند. سرعت را کم می کند. فرمان را می چرخاند و ماشین را در حاشیه جاده متوقف می کند. سرش را روی فرمان می گذارد و هق هق تلخی را سر می دهد. گریه ام گرفته اما نمی توانم بگویم زیاد شوکه شده ام. اگر با دختر احساساتی ای مثل او، دو سال دوست و هم اتاقی باشید، 14-15 سال بعد، این گریه غیرمنتظره به شما یادآوری می کند که او اصلا تغییری نکرده است.

خودم را روی صندلی جمع می کنم و صاف می نشینم. پخش ماشین را بی صدا می کنم. دستم را روی شانه اش می گذارم و آرام فشار می دهم. بعد دستی در موهایش می کشم. یاد تمام خاطرات خوبی می افتم که با هم داشتیم. اینکه چقدر نزدیک بودیم و از همه چیز هم خبر داشتیم.اصلا فکرش را هم نمیکردیم زمانی برسد که سالها از هم بی خبر باشیم.

_ آروم باش عزیزم ... آروم باش...

اما این حرف گریه او را شدیدتر می کند.

آرام زمزمه می کنم: چی شدی عزیزم؟ ... بمیرم من …

به بیرون از ماشین و هوای گرفته این عصر زمستانی نگاه می کنم. انگار این سفر چند ساعته، با ماشینِ او، ایده خوبی از آب درنیامده است. الان وقت خوبی برای دلداری دادن و آرام کردن او نیست. خودم این روزها، بیش تر از همیشه، به کسی احتیاج دارم که کمی مرا آرام کند.

او گریه می کند و من دستم را روی موهایش گذاشته ام. یاد روزهایی می افتم که وقتی از دانشگاه به خوابگاه برمیگشتم، و او را می دیدم که روی تختش، به شکم دراز کشیده و سرش را در بالشش فرو برده. آهسته می رفتم و کنارش می نشستم. موهایش را ناز می کردم و میخواندم:

دختره اینجا خوابیده

گریه می کنه

افتخار من

پرتقال من

به پرتقال که می رسید سرش را از بالش بیرون می آورد و با چشم هایی که کاسه خون شده بود می خندید. بعد می گفتم بلند شو که بیرون برویم. او می گفت که دیر شده است. تا برویم و برگردیم تاخیر می خوریم. و من جواب می دادم چطور دلت می آید بدون تجربه ی تاخیر، فارغ التحصیل شویم؟

می رفتیم بیرون، تا بابا بستنی. و توی سرمای زمستان دو تا بستنی قیفی می گرفتیم. و بعد سرازیری خیابان جهاد تا چهارراه چنچنه را می رفتیم و برمیگشتیم. و او تعریف می کرد که این بار چه اتفاقی افتاده، با چه کسی دعوایش شده و یا قطع رابطه کرده است. و یا دلش برای چه کسی تنگ شده است.

حالا که بعد از سال ها بی خبری، همدیگر را دیده ایم، دست بر قضا، با هم، داریم به شیراز برمیگردیم. اول کلی از گذشته حرف زدیم. و اینکه چقدر آینده متفاوت از چیزی شده که آن روزها فکر میکردیم. بعد حرف هایمان ته کشید و ساکت شدیم. او رانندگی میکرد و گاهی با موزیک هم خوانی میکرد. من هم داشتم مناظر بیرون را نگاه میکردم. تا اینکه او زد زیر گریه.


Photo by Jack B on Unsplash
Photo by Jack B on Unsplash



دستم را در موهایش کرده ام و نوازشش میکنم. سرش را از روی فرمان بلند می کند. می آید در بغلم. به خودم فشارش می دهم و می گویم: هر چی هست درست میشه … مطمئن باش

از من جدا می شود. ماشین را خاموش می کند. در طرف خودش را باز می کند. و پیاده می شود. من هم پیاده می شوم. به طرف من می آید. هر دو به ماشین تکیه می دهیم و منظره را نگاه می کنیم. کنار جاده، در مقابل دشت وسیع و پس زمینه خاکستری آسمان، حس دلتنگی عمیقی دارم.

می گوید: ببخش … نمی خواستم اینطوری بشه …

برایش می خوانم:

"از خانه که می‌آیی

یک دستمال سفید

پاکتی سیگار

گزینه‌ ی شعر فروغ

و تحملی طولانی بیاور

احتمال گریستن ما بسیار است*"

_دلم واسه شعر خوندنات تنگ شده بود ...


و بعد زمانی طولانی به سکوت می گذرد. باد سردی می زود و موهایم را در هم میریزد. همین طور که آسمان خاکستری را نگاه می کنم، می پرسم: چی شدی تو ...

با صدای گرفته و تودماغی اش میگوید: نباید در مورد گذشته حرف می زدیم…

چیزی نمی گویم. تا اینکه ادامه می دهد: موزیکم بی تاثیر نبود … "دیدی گفتم" که پخش شد دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم ...

_دیدی گفتم؟

_آره ...دیدی گفتم ... فرشید امین

وقتی می فهمم چه موزیکی باعث آن گریه ها شده بود، توی ذوقم می خورد. اما به روی خودم نمی آورم.

همین طور که به منظره دشت وسیع پیش رویمان نگاه میکنیم. من در ذهنم دارم گذشته را مرور می کنم. فکر کنم او هم همین طور. آرام میگویم: آره راست میگی … نباید در مورد گذشته حرف می زدیم …

همین طور که به مقابل زل زده ام حس می کنم برمیگردد و به من نگاه می کند. من هم سرم را به سمت او می چرخانم. مدتی به هم نگاه می کنیم. حس می کنم باید چیزی بگویم : هنوز بهش فکر می‌کنی ؟

_کاش میتونستم بگم نه!

_ من هیچ وقت نفهمیدم چی شد؟ … چرا تموم شد؟ … شما که خیلی با هم خوب بودین...

چند دقیقه ساکت می ماند. چهره اش گرفته شده است. انگار دارد خاطرات تلخی را دوره می کند. بعد می گوید: باورت میشه خودم هم نفهمیدم چی شد؟!... دو سال خیلی خوب با هم بودیم... شاید بهترین روزای زندگیم... تقریبا تا شش ماه بعد از اینکه تو اخراج … یعنی رفتی و غیب شدی...

انگار از اینکه کلمه اخراج را به زبان آورده خجالت می کشد. چهره اش کمی سرخ می شود. نمی دانم از شرم است، یا از سرمای این عصر زمستانی. لحظه ای ساکت می ماند. بعد ادامه می دهد: بعد یهو یه حرفایی شروع شد … میگفت از رشته اش راضی نیست ... میگفت آینده اش این شهر و این رشته نیست... میگفت می خواد انصراف بده ... واقعا نمی دونم دلیل واقعیش چی بود... گفت میخواد بره ...

_ تو چیکار کردی ؟ چیزی نگفتی ؟ اینکه بمونه ؟!

_من چیکار کردم؟ … من سعی کردم جلوی راهشو نگیرم ...

_ یعنی برای موندنش هیچ تلاشی نکردی؟

رو به من می‌کند و می‌گوید : چیکار می تونستم بکنم؟ … کسی که میخواد بره رو نمیشه به زور نگه داشت… اما یادمه یه روز واسش همین آهنگ دیدی گفتم رو فرستادم … اونم اصلا به روی خودش نیاورد...


Photo by Sven Schlager on Unsplash
Photo by Sven Schlager on Unsplash


چیزی نمی گویم. اما در درون حرص می خورم. چیزهای زیادی در زندگی هستند که ارزش تلاش را ندارند. اما آدم باید همیشه برای کسی که دوستش دارد بجنگد. بعضی وقتها یک طرف رابطه دیوانه می شود. این وظیفه طرف دیگر است که بماند و برای رابطه بجنگد. اما گاهی دو نفرِ درگیر یک رابطه، با هم رابطه را به سمت ویرانی می برند.

دوباره مدتی به سکوت می گذرد. به دور دست نگاه می کنم. تا اینکه می گوید: می‌دونی گلی… من سعی کردم دوست خوبی باشم... سعی کردم جلوی راهشو نگیرم ...حتی شب آخر مثه یه دوست خوب باهاش تا ترمینال رفتم ... موندم تا سوار بشه ... اتوبوس که حرکت کرد واسش دست تکون دادم ... بعد ...

تلاش میکند تا خودش را کنترل کند. اما در صدایش می شود قدرت این بغض را فهمید. بعضی که سنگینی اش بیش از تحمل او به نظر می رسد.

_... بعد روی نیمکت ترمینال نشستم و به این فکر کردم که چیکار کنم ... واقعا یادم نمی اومد قبل از اون چیکار میکردم ... چطور زندگی می‌کردم ...

آرام زمزمه می کنم : جای خالی بعضی ها هیچ وقت پر نمیشه…

اما صدایم در میان باد تندی که می وزد گم می شود. باد سوز عجیبی دارد. کم کم دارد هوا تاریک می شود.

_بیا سوار بشیم... باد تند شده... شاید بارون بیاد ...

او ماشین را دور می زند. در سمت راننده را باز می کند و سوار می شود. من هم سوار می شوم. ماشین را روشن می کند. در آینه جاده را نگاه می کند. من هم سرم را بر میگردانم. از پشت سر هیچ ماشینی نزدیک نمی شود. سرعت می گیرد و وارد جاده می شود. چراغ ها را روشن می کند. تهویه ماشین باد گرمی به پاهایم می دمد.

دوباره موزیک میگذارد. آهنگ های محبوبمان زیاد شبیه هم نیستند. دلم میخواهد بگویم چطور اجازه داری به این راحتی همه چیز تمام شود. چطور جلوی رفتنش را نگرفتی؟ اما به خودم می‌گویم ساکت باش.

_موزیک رو دوست نداری؟

_ نه … خوبه ...

خودم را روی صندلی رها می کنم. به جلو نگاه می کنم. جاده در سیاهی فرو رفته است. فقط گاهی نور چراغ اتوموبیل هایی که از مقابل می آیند بخشی از جاده را روشن می کند.

باران شروع می کند به باریدن. برف پاک کن را روشن می کند. موزیک را قطع می کند و در پلی لیست دنبال موزیک می گردد. "دیدی گفتم" را پیدا و پخش می کند. بعد می گوید: جای خالی بعضی ها هیچ وقت پر نمیشه ...

به خطوط سفید وسط جاده نگاه می کنم که به سرعت می گذرند. و به موسیقی گوش میکنم. در امتداد جاده، نور چراغ ماشین، تا مسافت کوتاهی را روشن کرده است. بارش باران شدیدتر می شود و او سرعت حرکت برف پاک کن را بیشتر می کند.

آرام می گویم: بعد رابطتون چی شد؟ … چرا قطع شد؟

چند لحظه فکر می کند و می گوید: نمی‌دونم … گاهی فکر میکنم میخواست از دست من فرار کنه که این کارو کرد … رابطه لانگ دیستنس ما چند ماه بیشتر دوام نیاورد … با بهانه های الکی ...


با خودم می گویم آخر چرا ما آدم ها اینقدر دیر می فهمیم که در این دنیای شلوغ پیدا کردن کسی که حرف هایت را بفهمد چقدر شانس بزرگی ست؟! مگر در این زندگی زودگذر چند بار امکان دارد با کسی آشنا شوی که تو را می فهمد؟ اما اینقدر خودخواه نیستم که این حرف ها را به زبان بیاورم. رو به او می گویم: دیگه هیچ وقت ندیدیش؟ ... یعنی برنگشت؟

_تا مدت ها ازش خبری نبود … تا اینکه تقریبا ۲-۳ سال بعد بهم پیام داد ... گفت دلش تنگ شده ... گفت خیلی تنهاست ... گفت هیچ‌کس نتونسته جای منو …

نگاهم را از جاده میگیرم و به او نگاه میکنم. و می گویم: تو چیکار کردی ؟ چه جوابی دادی؟

لبخند تلخی می زند و پاسخ می دهد: من ... من بلاکش کردم…

_ یعنی هیچی بهش نگفتی؟

_چرا … قبل از اینکه بلاکش کنم یه تکست مسیج واسش فرستادم …

چند ثانیه ساکت می ماند. بعد می گوید: تو سیگار نمی کشی؟ و سرش را به سمت من می چرخاند. وقتی میبیند به او زل زده ام آرام میگوید: واسش نوشتم دیدی گفتم؟!






*شعری از کتاب "دیر آمدی ری را" سید علی صالحی

داستانداستان کوتاهبارانجادهگذشته
سلام. من یک پرستارم که گاهی مینویسم و گاهی عکس میگیرم. mehdiii.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید