ویرگول
ورودثبت نام
مـ.ـحـ.ـر
مـ.ـحـ.ـر
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

پایان یک آغاز

شب بود
جلال با پیرهنی خون‌آلود و اندکی چاک خورده با زحمت خود را به داخل اتاقک نقلی‌اش کشاند. بدون توجه به هیچ چیزی در سیاهی که حاضر نبود حتی با نور کم سوی ماه هم شریکش شود، روی تخت چوبی مورزده‌اش ولو شد و خیلی سریع از هوش و حواس افتاد.
درِ اتاق با قژقژ نه چندان گوش خراشی باز شد!
یک صدای سست به آرامی و پچ‌پچ گونه گفت: یک.. نه نه واستا هروقت من گفتم.. دو.. سه.. حالا
نور کم فروغی مابین داربست های چوبی نم خورده اتاقک را پر کرد و صدای تولد تولد، پشت‌بند فریاد و همهمه، در محیط پیچید!
جلال از سروصدای ده دوازده نفری که بی‌خبر از احوال او تولدش را جشن میگرفتند بیدار نمی‌شد. پنجاه نفر دیگر هم اگر می‌آمدند او عین خیالش نبود!
حتما حالا انتظار می‌کشید بانگ شادی را در گریه‌هایی که قرار بود آغاز شوند گم شده ببیند...

داستانغم و شادیقصهداستان کوتاهمرگ
محمد حسین رخشانی | علاقه مند به نوشتن در پس پرده های بی انتها
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید