میم نوشت
میم نوشت
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

اعتقاداتِت، چند؟

وقتی هفت سالم بود یه بار به خاطر یه هزار تومنی نو ، جز سی قرآن رو حفظ کردم.مدرسه ی ما یه کمد با در شیشه ای داشت که جایزه های قرآنی رو توش نگه میداشتن. بچه های دبستانی با شرکت تو مسابقات حفظ قرآن میتونستن یکی از این جایزه ها رو انتخاب کنن.
ولی "هزار تومنی" یه چیزِ استثنایی بود. یه چیزی که میتونست برای اولین بار متعلق به " خودم " باشه.

نمیتونستم بخونم. مامان بزرگم از رو میخوند من سعی میکردم کلمه هارو با یه زنجیر به مغزم بدوزم. سوار دوچرخه میشدم و میرفتم دنبال حسن و حٌسنا و همین طوری که با عاطفه سر به سر علی میذاشتیم من آیه هارو بلند بلند با خودم میخوندم.یه سری حرف که کاملا برام بی معنی بودن و من فقط مدام تکرارشون میکردم.
بجز یه سوره ی بلند که اسمش دقیق یادم نیست؛ بقیه سوره هارو حفظ کردم و برای مسابقه ثبت نام کردم و جایزه ای که باید رو از همون کمد انتخاب کردم. همون هزار تومنی رو.

بخش اعظمی از " آگاهی ها " رو فقط برای "جایزه" کسب کردم. یاد گرفتم ، و موقع گرفتن جایزه ها لباسای مجلسیمو پوشیدمو راست وایسادمو بعد به افتخار خودم دست زدم.

بعد مسیر این "آگاهی ها" ی مذبور به سمت "انتقاد" کج شد و هر روز یک "خود"ی رو اصطلاحا سینه ی دیوار گذاشتمو بعد از تشکیل محاکمه در محلِ تیر باران، کشتم.

حالا یه دفعه اومده جلوی آینه وایساده تو روی من نگاه میکنه و میگه بعضی "آگاهی " ها جز تیر باران و دردسر ، چیزِ دیگه ای ندارن و کسی نمیخواد از داخل هیچ کمدی هیچ هزار تومنی ای رو بهت بده و تازه ..
: " هر چی توی جیبته بریز روی میز. هر چیزی .. جیبای کیفتم بگرد. نکنه چیزی تو جیب مانتوت داری؟ تو مغزت چی؟ بریز بیرون. بدو بدو.."

و بعد همه ی هزار تومنی های نو ام رو که شامل " اعتقاداتم" میشه باید بریزم روی میز و بعد بشینم و ببینم که چطوری همشو آتیش میزنن.

چه تاسف انگیز .


نوشتهداستاندل نوشتهداستان کوتاهرمان
از زندگی روزمره یک مینیمالیست تازه وارد
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید