تامس هابز از جملهی «انسان، گرگِ انسان است» برای بیان دیدگاه خود نسبت به انسان استفاده کرده است. هابز معتقد بود که در انسان «خواستی سیریناپذیر برای رسیدن به قدرت بیشتر و بیشتر وجود دارد» و این جمله نیز به آن معناست که با زندگی اجتماعی، انسانها بر سر ارضای امیال خود دچار نزاع میشوند و در این نزاع تنها آنکس که قدرت بیشتری دارد پیروز میشود اما با این حال این پیروزی نیز دوام چندانی نخواهد داشت.
نویسنده کتاب «آنها آزارشان به مورچه هم نمیرسید»، داستان کسانی را روایت میکند که در دادگاه جنایتکاران جنگی جنگ بوسنی محاکمه میشوند. او خواننده را با این سوال مواجه میکند که چطور مردمانی عادی و گاه مهربان، تبدیل به جنایتکارانی میشوند که به راحتی حکم مرگ و تجاوز میدهند و یا خود بهراحتی میکشند و تجاوز میکنند. او مینویسد: «فقط درصورت پیبردن به اینکه مجرمان خیلی با ما تفاوت ندارند، شاید بتوانیم ازتسلیم شدن دربرابر موقعیتهایی که مارا به چنین مجرمانی تبدیل میکند، دوری کنیم.»
اسلاونکا دراکولیچ در بخشی از کتاب به ماجرای محاکمه متهم صرب در قتلعام ۷ هزار مرد مسلمان در سربرنیتسا پرداخته و نوشته: «تا زمانی که محاصره سربرنیتسا شکست، ۱۰ سالی بود که ماشین تبلیغات صربی، به ویژه تلویزیون، دشمن (کروات، مسلمانان بوسنی و آلبانیاییها) را دیوگونه جلوه میداد. سقوط سربرنیتسا و کشتار جمعی متعاقب آن، فقط با زمینهسازی روانی درازمدت ممکن شده بود. تا سال ۱۹۹۵، دیگر مسلمانان برایشان تبدیل به غیرانسان شده بودند. بیشتر شبیه یهودیان در طول جنگ جهانی دوم. نابودی یهودیان نیز با گامهای کوچک، مانند مجاز نبودن به خرید گل از فروشگاه محلی، اصلاح مو در آرایشگاه یا سوار شدن به تراموای شهری، سرانجام آنها را روانه اتاق گاز کرد.» (ص ۱۹۰)
«نفرتانگیزی» [یا نفرتپراکنی] برای تشدید تعارضهای اجتماعی، برای تبدیل گروهی از «مردم» به حیوان و «ناانسان» در نزد گروهی دیگر از مردم، همواره مورد توجه شیفتگان قدرت بوده است.
در کتاب «تسلیبخشیهای فلسفه» (ترجمه عرفان ثابتی) آمده: «اسپانیاییها با حذف نام سرخپوستان از فهرست نوع بشر شروع به قتل عام آنها کردند، گویی آنها حیوان بودند. تا سال ۱۵۳۴، چهل و دو سال پس از ورود کلمب، امپراتوریهای آزتک و اینکا نابود و مردمان آنها یا برده یا کشته شده بودند ... فاتحان در حق قربانیان خود هیچ رحمی نکردند؛ آنها کودکان را کشتند، شکم زنان حامله را دریدند، چشمها را از حدقه خارج کردند، کل خانواده را زنده زنده در آتش سوزاندند و شبانه روستاها را آتش زدند ... اسپانیاییها سرخپوستان را با وجدانی آسوده قصابی کردند زیرا مطمئن بودند که میدانند "انسان بهنجار" چیست (و از نظرشان سرخپوستان انسان بهنجار نبودند).»
جورج اورول در رمان بسیار ستایششده خود، ۱۹۸۴، به توصیف مراسمی میپردازد که در آن، مردمان تحت سیطره حکومتی توتالیتر، ناگزیر از شرکت در آنند: «مراسم دو دقیقهای نفرت ... سرمستی هولانگیزی منبعث از ترس و انتقامجویی، میل به کشتار و شکنجه و خرد کردن چهره با چکش، به سان جریان برقی در وجود آدمها جاری میشد.» جورج اورول با هوشمندی خاص خودش، اهمیت دمیدن «روزانه» بر کوره تنفر را در حکومت «ناظر کبیر»، گوشزد میکند.
مرور واکنشهای "سیاسی" به مدال طلای افسر سپاه (جواد فروغی) [نمونه: ۱ و ۲ ] و پیروزی یک ایرانی پناهنده (کیمیا علیزاده) بر ورزشکار ایرانی دیگر (ناهید کیانی) [نمونه: ۱ و ۲ و ۳ ] در المپیک توکیو تنها بخشی از پتانسیل "نفرت" و "تحقیر"ی را نشان میدهد که زیر پوست جامعه ایرانی گسترده شده و باید مجال آرامش را از هر آنکه "انسان" و "ایران" را دوست دارد برباید. این جوّ غالب است. با "قدرت شبکه"هایی مواجهیم که دانسته یا نادانسته مدام تولید نفرت و تحقیر میکنند و نشانههای مقاومت توده مردم هم بسیار ناچیز است.
این پدیده از جمله محصول انسداد سیاسی است؛ جایی که انرژی و خواست عمومی راههای غیرخشونتآمیز برای تغییر و اصلاحطلبی را محلی برای تخلیه و تحقق نمیبیند.
جامعهای که تحت تاثیر مداوم موتورهای نفرتزا باشد، خیلی آسانتر از آنچه تصور میشود به استقبال خشونت و نابودی میرود. موتورهای نفرتزا باید از کار بیفتند؛ ایرانی نباید گرگ ایرانی باشد.
منبع: راز سر به مهر