ویرگول
ورودثبت نام
علی‌آقا
علی‌آقا
خواندن ۴ دقیقه·۳ سال پیش

مرد شیک‌پوش، زن میزبان، ماشین لباسشویی و…

امید حنیف | اولین بار که رفتم خونه‌ش مثل یه جنتلمن بودم. خوش‌پوش، مبادی آداب و جذاب‌. اما خب همه که عقل‌شون فقط به چشم‌شون نیست، باید یک جنمی هم از خودت نشون بدی.

این شد که وقتی وسط حرفامون گفت: «نمیدونم این لباسشویی کوفتی چش شده داره آب میده» فرصت رو غنیمت شمردم و پیش خودم گفتم: «آها اینجاست که باید خودتو ثابت کنی پسر که فقط یک دکور شیک نیستی. یه مرد واقعی هستی که میشه سر گذاشت رو شونه‌های مطمئنش و به افق خوشبختی نگریست!»

با این تصور گفتم: «جعبه ابزار داری؟ نداری؟ وایسا الان از ماشین بیارم برات ردیفش کنم!» ذوقی کرد و چشماش گرد شد و جیغ خفیفی کشید که دوباره به خودم گفتم: «دمت گرم زدی به هدف. بالاخره یک جا این نیمچه هوش‌ت نتیجه داد می‌تونی امیدوار باشی از چاه تنهایی بیای بیرون».

انگار داشتم گلیمم رو از آب می‌کشیدم بیرون! با جعبه ابزار برگشتم و با اعتماد به نفس یک قصاب ماهر که دنبال گوسفند قربونی می‌گرده گفتم: «کجاست؟» با هیجان پا شد و گفت: «بیا دنبالم عزیزم! اینجا تو آشپزخونه است».

احتمالا ماشین لباسشویی کذایی!
احتمالا ماشین لباسشویی کذایی!

وارد آشپزخونه شدم. پوووف با دیدنش سرجام خشکم زد همه عضلات صورتم شل شد این دیگه چه هیولاییه آخه! اندازه اتاق فرمان شاتل دیسکاوری فقط دکمه و ماسماسک و صفحه دیجیتال داشت.

اون چیزی که من از ماشین لباسشویی تصور داشتم یک لگن بود با یک آرمیچر و دکمه خاموش روشن که باهاش کهنه بچه می‌شورن! دیدم اینو من حتی درش هم فکر نکنم بتونم باز کنم چه برسه بخوام تعمیرش کنم!

آخه پسر، زبون به دهن بگیر. مجبور بودی؟ توپوز تو آستینت کردن؟ همه چیز داشت طبق روال جلو میرفت حتما باید یه دسته خری برا خودت بتراشی؟ عه!

با گفتنِ این که «میخوای بذاری فردا درستش کنی؟» به خودم اومدم. گفتم: «هان چی؟ نه چیزی نیست الان ردیفش میکنم» و باز صدای توی مغزم داد کشید: «غلط کردی که ردیفش میکنی تو اگه تونستی فقط روشنش کنی من بهت نوبل مکانیک رو میدم»

با همه اینها، به خودم دلداری دادم که شاید واشر شلنگی، چیزی پاره کرده. بالاخره تف مال میکنم یک جور آب نده! حالا اونم کنار دستم ایستاده بود و داشت تعریف می‌کرد که از شوهرش بخاطر این جدا شده که آدم بی دست و پایی بوده و عرضه‌ تعویض یه لامپ توالت هم نداشته! ای داد بیداد بدبختی ما رو نگاه کن این از اون زن‌هاست که اون دوتا نقطه ضعف مردها رو فهمیده لابد بعدش هم میخواد توی رختخواب بگه: «عه فکر نمیکردم انقد کوچیک باشه!»

یه نفس عمیق کشیدم و لباسشویی رو آوردم بیرون و رفتم پشتش. یه نیگا انداختم دیدم شلنگش سالمه. «وای وای، ای گه به این شانس من، فقط تا اینجاش عقلم می‌رسید»

همزمان هم، ایشان، مهندس مهندس گویان برام شربت و میوه هم آورد و گذاشت کنار دستم و چهار چشمی زل زد به من. حالا فهمیده بودم سیف‌الله میکانیک چرا اونقدر بدش می‌اومد بالا سرش وایسم!

آب دهنم رو قورت دادم و یه خیار برداشتم و گاز زدم و دوباره مثل یک اسب آبی گیج، نگاهی انداختم به پشت هیولا و شروع کردم هی الکی با شلنگ و کابل برق ور رفتن که خب از اینم نیست و…

ناگهان به فکرم رسید که گوگل رو واسه همین وقتها ساختن… این شد که به بهانه پیدا کردن نقشه دستگاه از شرکت مادر رفتم تو گوگل و مثل یه بچه دبستانی نوشتم «از کجای لباسشویی آب میاد؟» درست همون موقع اون برنامه کودک که یه بچه میگه شوشولم و مجری میگه آهان لباسشویی و جواب گوگل و یک مشت دابسمش و جوک‌های بی مزه اومد بالا.

یک لحظه فکر کردم «حقته این وضع، الان به جای شام و شراب و ماچ و بغل، با این دک و پز چمباتمه زدی بین لباسشویی و کابینت، وسط آب چندش لباس چرکا» بعد پیش خودم فکر کردم «این بابا احتمالا فهمیده که من نمیتونم و مثل خر تو گل موندم اما انگار با بدجنسی داره ادامه میده که ببینه تا کجا میتونه منو کنف کنه! چه روزگاری شده پسر، رحم و مروتی دیگه وجود نداره. پاشو بیا دختر با اصرار بلندم کن که نمی‌خواد، دستگاه گارانتی داره… می‌دونم تو واردی اما بذار یک نونی هم اون بدبخت ببره، پاشو بیا ماساژم بده!».

اما اون همچنان داشت با انرژی از جذابیت مردهایی می‌گفت که همه کاری از دستشون برمیاد! دیگه از ناامیدی و استیصال دچار فشار مثانه شده بودم که بلند شدم و رفتم تو سالن و اونم دنبال من که چی شده! گفتم: «ببین من نمیدونم از کجای این زبون بسته داره آب میاد من یک لافی اومدم که تو رو تحت تاثیر قرار بدم، چه می‌دونستم لباسشویی‌ها هم مثل این دستگاه‌های فیلم‌های علمی تخیلی شده!».

اینو گفتم و زدم بیرون. سر چهارراه اول رسیدم پیامک داد که فلانی از صداقتت خوشم اومد میشه برگردی کارِت دارم. چشمام تو نور موبایل برقی زد و خنده‌ ملیحی بر لبانم نقش بست. بالاخره یک آدم قدر و قیمت صداقت و راستی رو فهمید!

دور زدم و رفتم جلوی خونه زنگ رو زدم در رو باز کرد و گفت: «مرسی که راستشو گفتی امیدوارم بالاخره یکی رو پیدا کنی و باهاش خوشبخت بشی. راستی جعبه ابزارت یادت رفته بود جا گذاشتی!».

جایی خونده بودم که «اشتباه مردان این است که فکر میکنن می‌توانند زنی را تحت تاثیر قرار دهند حال آنکه در واقعیت این زنان هستند که انتخاب می‌کنند تحت تاثیر چه مردی قرار بگیرند!».

منبع


سایر مطالب:

مردانداستان کوتاهزنانتنهاییطنز
بیشتر مطالب این صفحه بازنشرند چون به نظرم ارزشش را دارند. علی حسین‌زاده هستم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید