ویرگول
ورودثبت نام
علی‌آقا
علی‌آقا
خواندن ۹ دقیقه·۱ سال پیش

شیوا فرهمند راد، تلخی جاری در زندگی یک نسل

حکایت توده‌ای سرخورده‌ای که به سوئد پناه برد

شیوا فرهمند راد
شیوا فرهمند راد

آقای شیوا فرهمند راد پیش از انقلاب اسلامی ایران در دانشگاه صنعتی شریف مهندسی مکانیک خواند. در همان زمان به حزب توده ایران می‌پیوندد و به گمانم در دوران شاه از این بابت به زندان هم می‌افتد. پس از وقوع انقلاب اسلامی و با آغاز برخورد شدید نظام جدید با احزاب، او بمانند بسیاری از همفکرانش به کعبه آمال و آرزوهای خود یعنی شوروی مهاجرت می‌کنند. کشوری که تا پیش از آن تنها وصف خوبی‌هایش را شنیده بودند و قرار بود برای اولین بار آن را دیده و زندگی در آن بهشت را تجربه کنند.

مواجهه با زندگی واقعی در شوروی به مانند سیلی سختی در گوش بود که این جوان ایرانی را از خواب بیدار می‌کند. پس از سال‌ها زندگی پرمشقت در اتحاد جماهیر شوروی و تحمل رنج بسیار (که در کتابش به زیبایی به آن پرداخته) بالاخره مجالی یافته از شوروی به آلمان شرقی گریخته و از آنجا به کشور سوئد پناهنده شده و در سوئد آنطور که به نظر می‌آید در شرکت نام آشنای ABB مشغول به کار می‌شود.

روی جلد کتاب قطران در عسل
روی جلد کتاب قطران در عسل

شیوا فرهمند راد که باورهایش به "اردوگاه سوسیالیسم" بر اثر رفتارهای نامناسبی که در شوروی سابق شاهدش بوده فرو می‌ریزند، در همان دوران ارتباط تشکیلاتی‌اش را با حزب توده قطع کرده و از پرداختن حق عضویت خودداری می‌کند و در جلسات حوزه‌های حزبی هم شرکت نمی‌کند. پس از ورودش به سوئد نیز دیگر هرگونه فعالیت سیاسی به معنای عام کلمه را هم کنار می‌گذارد.

او چند سال پیش کتاب سرگذشت خود را به نام «قطران در عسل» به رایگان در اینترنت منتشر کرده و طی آن با زبانی ساده و شیوا سرگذشت پرماجرای خود را بیان نمود. آن کتاب همچنین می‌تواند جزو منابع مهم و دست اول در خصوص حزب توده ایران و وضعیت کشور شوروی باشد. فرهمند راد همچنین در وبلاگ دوزبانه خود به نام «چه می‌دانم...‏» به بیان روزمرگی‌های خود و اشتراک تجربیات و مطالب تاریخ معاصر ایران بخصوص درباره حزب توده ایران می‌پردازد. در مقدمه وبلاگش اینطور نوشته:

چند روزی پیش از نوروز ۱۳۳۲ زاده شدم در گذرگاه زیبای ابرهای دریای خزر به جلگه‌ی اردبیل، در هوایی نمین و مه‌آلود، در جایی که به‌جا آن را نمین نام نهاده‌اند. مهندس مکانیک دانش‌آموخته دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) هستم. برای گریز از زندان و اعدام احتمالی به "جرم" فعالیت سیاسی، در سال ۱۳۶۲ آغوش سرد مام میهن را ترک کردم. چندی در مینسک پایتخت بلاروس زیستم (زیستن که چه عرض کنم) و سپس به سوئد پناه آوردم. از سال ۱۹۹۰ کارمند یک شرکت صنعتی قدیمی سوئدی در استکهلم و در فاصله‌ی سال‌های ۱۹۹۹ و ۲۰۰۹ رییس بخش محاسبات فنی این شرکت بوده‌ام. در ژوئن ۲۰۱۹، پس از سی سال کار در این شرکت، بازنشسته شدم.

پیش از این من مطالبی از ایشان را در همین ویرگول منتشر کرده‌ام که عبارتند از: چرنوبیل، تب شطرنج، سفرنامه سنگاپور، سفرنامه نیوزیلند، و...

به نظرم شیوا فرهمن راد از آدم‌حسابی‌های رانده شده از وطن است و من مطالعه کتاب و مطالب ایشان را توصیه می‌کنم.

«دانلود رایگان کتاب قطران در عسل»


من بشخصه هم مجذوب تجربیات و دنیادیدگی او هستم و هم مجذوب قلم روان و شیوه نوشتنش. برای آشنایی بیشتر یکی از روزنوشت‌های اخیر ایشان در وبلاگش را در ادامه بازنشر می‌کنم:

از جهان خاکستری - ۱۲۹

https://shivaf.blogspot.com/2023/08/az-jahane-khakestari-129.html

سانا کالور
سانا کالور

لعنت بر این ذهن «کتبی»، ذهن نویسنده؛ ذهنی که حاضرجواب نیست، ذهنی ناتوان از این که در ‏جا و در لحظه کلمه و جملهٔ شفاهی تولید کند و چیزی مناسب و درخور بر زبان جاری کند، چیزی ‏بگوید: آخر چیزی بگو! حرفی بزن! مگر لالی؟... لعنت! لعنت!‏

میهمانی عزیز و ارجمند داشتم. چند روز پیش، در واپسین روزهای بودنش در استکهلم سوار قایقی شدیم که در ‏میان مجمع‌الجزایر استکهلم راه می‌سپارد، و راهنمایی در وصف مناظر پیرامون سخن می‌گوید.

در راه رفت، بر عرشهٔ بالایی نشستیم، باد و آفتاب خوردیم و مناظر را تماشا کردیم. من پنجاه‌ویازده ‏بار این مسیر را با قایق پیموده‌ام و همه را می‌دانم، اما برای میهمانم همه چیز تازگی داشت و پیدا ‏بود که برایش جالب است.‏

در راه بازگشت به عرشهٔ پایینی رفتیم و در گوشه‌ای دنج، بی باد و بی آفتاب، روی صندلی‌هایی نرم ‏و راحت نشستیم. همین موقع مسافران تازه‌ای نیز سوار شدند تا از واکس‌هولم به استکهلم ‏برگردند. خانواده‌ای، زن و شوهر و سه کودک خردسال قد و نیم‌قد، کوچک‌ترینشان شیرخواره و در ‏آغوش مادر، آمدند و سر میز ما نشستند.‏

با دوستم گپ می‌زدیم و مناظر را تماشا می‌کردیم. اما هر بار چشمم به سمت خانم همنشین ‏میزمان می‌افتاد، بیشتر و بیشتر به چشمم آشنا می‌آمد. تا سرانجام، یک بار که تمام‌رخ به سوی ‏من داشت بیرون را تماشا می‌کرد، شناختمش! او که... او که... من شیفته‌اش هستم... یکی از ‏محبوب‌ترین قهرمانان دو و میدانی سوئد و جهان و المپیک، رکورددار جهان: سانا کالور ‏Sanna ‎‎(Susanna) Kallur‏ قهرمان دوی ۶۰ متر و ۱۰۰ متر با مانع است!‏

آه که من چه‌قدر دوستش داشته‌ام و دارم، در مقام یک ورزشکار خوب! عجب! هرگز در رؤیا هم ‏نمی‌دیدم که روزی در واقعیت او را این قدر از نزدیک ببینم. حال چه کنم؟ چه کنم؟

بخشی از ذهنم را گفت‌وگو با میهمانم اشغال می‌کرد، بخشی را حرف‌های راهنما از بلندگو، بخشی ‏را تماشای مناظر زیبای پیرامون، و در ته‌ماندهٔ ذهنم داشتم فکر می‌کردم چگونه سر حرف را با این ‏نشستگان بر سر میزمان باز کنم. چه بگویم؟ چگونه بگویم؟

همین تازگی او را در مسابقهٔ تلویزیونی «قهرمان قهرمانان» دیده‌بودم، که او متأسفانه به فینال ‏نرسید، و ۱۵ سال پیش او را در المپیک ۲۰۰۸ پکن دیده‌بودم که در بازی فینال، در همان مانع اول ‏افتاد، و دلم برایش به‌درد آمد، آن‌قدر که چیزکی به سوئدی در وبلاگم نوشتم، با عنوان «روحیهٔ ‏المپیک». بریده‌ای از آن:‏

‏«بسیار دردآور بود دیدن این که سانا کالور افتاد و نتوانست توانایی‌اش را نشان دهد. من دقایقی ‏بهت‌زده داشتم فکر می‌کردم: فکرش را بکن... فکر کن اگر همهٔ رقیبان او با دیدن افتادنش ‏می‌ایستادند، بر می‌گشتند، کمکش می‌کردند که برخیزد، با هم به خط استارت بر می‌گشتند، و ‏درخواست می‌کردند که دوباره بدوند! فکرش را بکن! این یعنی «روحیهٔ المپیک»، یعنی همان ‏روحیه‌ای که کشتی‌گیر محبوب ایرانی و قهرمان جهان و المپیک غلامرضا تختی داشت.»‏

و سپس داستان آن دفعاتی که تختی با آگاهی از آسیب در زانوی حریفانش، حتی به قیمت از ‏دست‌دادن مدالی که شایسته‌اش بود، در طول کشتی به زانوی آسیب‌دیده‌ٔ آنان دست نزد (ویکینگ ‏پالم سوئدی، و الکساندر مدود بلاروس)، یا آن‌گاه که حریفش در حال ضربهٔ فنی شدن نشان داد که ‏پایش زیر فشار تختی درد می‌کند، فشارش را قطع کرد، طرفدارانش فریاد اعتراض سر دادند، اما ‏حریفش (پتکو سیراکوف بلغار) از جایش جهید و بازوی تختی را به علامت پیروزی بالا برد. این را ‏می‌گویم «روحیهٔ ورزشی»!‏

حالا همهٔ این‌ها را چگونه به سانا کالور که در یک‌متری من، آن‌سوی میز نشسته بگویم؟ او با ‏کودکانش مشغول بود و کودک شیرخواره را در بغلش بر بازویش خوابانده بود. شوهرش می‌رفت و ‏می‌آمد و برایشان خوردنی و نوشیدنی می‌خرید و می‌آورد. چه بگویم؟ چگونه بگویم؟ اشخاص ‏سرشناس اغلب این‌جا و آن‌جا می‌گویند که از سرشناس بودن و از مزاحمت‌های طرفدارانشان در ‏عذاب‌اند. حال اگر من نشان دهم که او را شناخته‌ام، عذابش نمی‌دهم و به حریم امن او و ‏خانواده‌اش تجاوز نمی‌کنم؟

اما از طرف دیگر، او شاید خوشحال شود از این که اکنون که با بچه‌داری مشغول است و در صحنهٔ ‏ورزش فعال نیست، هنوز او را می‌شناسند و به یادش هستند؟

چه بگویم؟ چگونه بگویم؟ توی فیلم‌ها دیده‌ام که به آدم‌هایی مثل من می‌گویند که زیادی فکر ‏می‌کنیم و همه چیز را زیادی سبک‌وسنگین می‌کنیم! با گوشی تلفن به اینترنت رفتم، گشتم و یک ‏عکس مشترک او و خواهر دوقلویش ینی ‏Jenny‏ را که چندی در مسابقات در کنار خواهرش می‌دوید، ‏اما زود کنار رفت، پیدا کردم. خب، حالا با این تصویر چه کنم؟

بسیاری از مردان سوئدی بر خلاف تصور عام، بسیار حسود هستند. اگر یک‌راست با خود سانا حرف ‏بزنم، از کجا معلوم که حسادت شوهرش تحریک نشود؟

یک بار که شوهر از خرید یا توالت بردن کودکان بر گشت و در صندلی کنارم نشست، تصویر دو ‏خواهر را توی گوشی نشانش دادم و پرسیدم:‏

‏- ببخشید! آیا ایشان (با اشاره به همسرش در آن‌سوی میز) یکی از این دو هستند؟

او آرام و محترمانه پاسخ داد:

‏ ‏- آری!
‏ ‏- کدام‌یک؟!
‏ ‏- این، ساناست، که این‌جا نشسته، و این ینی، خواهر دوقلوی اوست.
‏ ‏- آهااااان... مرسی!‏

به سوی سانا سر خم کردم، و گفتم: خوشبختم!‏ سانا با لبخندی و نگاهی به من و به شوهرش، از شوهرش پرسید: موضوع چیست؟

هیچ‌کدام پاسخی به او ندادیم. لعنت! لعنت بر این نداشتن آمادگی ذهنی، لعنت بر این دست‌وپا ‏چلفتی بودن من... لعنت! لعنت!‏

ادب، و آداب معاشرت حکم می‌کرد که من تصویر توی گوشی را نشانش می‌دادم و می‌گفتم: من ‏این تصویر را به شوهرتان نشان دادم و پرسیدم شما کدام‌یکی هستید. خیلی خوشحالم از ‏دیدارتان. کاش چیزی این‌چا می‌داشتم و می‌توانستم امضای شما را بگیرم. من خیلی طرفدار شما ‏هستم. المپیک پکن وقتی افتادید خیلی برایتان ناراحت شدم. آن‌قدر که توی وبلاگم چیزکی ‏نوشتم...‏

بعد شاید نوشته‌ام را توی گوشی نشانش می‌دادم... بعد شاید از تختی می‌گفتم. بعد شاید از ‏دیگر زنان قهرمان مدال‌آور سوئدی در دو و میدانی حرف می‌زدیم و می‌گفتم که کارولینا کلوفت ‏Carolina Klüft‏ قهرمان هفتگانه، کایسا برگ‌کویست ‏Kajsa Bergqvist‏ قهرمان پرش ارتفاع، اریکا ‏یوهانسون ‏Erica Johansson‏ قهرمان پرش طول، و... در واقع همهٔ انسان‌ها، و به‌ویژه زنانی را که در ‏همهٔ رشته‌های ورزش و دانش می‌کوشند تا مرزهای توانایی‌های بشر را دورتر و دورتر ببرند، و از ‏جمله شما را می‌ستایم و دوست می‌دارم!‏

می‌بایست می‌گفتم... می‌بایست می‌گفتم! شاید می‌شد خواهش کنم که یک عکس با هم ‏بگیریم؟ لعنت بر من که فرصت‌های طلایی را این چنین مفت از دست می‌دهم. حال که با خود او ‏هیچ حرف نزدم، لابد فکر می‌کرد که از آن مردهای مردسالار هستم که به‌جای خودش، از شوهرش ‏دربارهٔ او می‌پرسم! چه‌قدر خنگ بودم!‏

به‌جای آن که تصویر را به او نشان دهم و گفت‌وگویی در این مسیر با او بگشایم، تصویر را به‌سوی ‏میهمان همراهم گرداندم، نشانش دادم، و گفتم: ایشان هستند (با اشاره به سانا که در نیم‌متری او ‏نشسته‌بود)... قهرمان سوئد و المپیک، رکورد دار جهان در دوی ۶۰ متر با مانع داخل سالن!‏

دوستم گفت: - ا... آهان... چه جالب که قهرمان المپیک این جور راحت بچه‌داری می‌کند!‏

و همین! تمام شد!‏

در نیم ساعت باقی مسیر، نه ما و نه هم‌نشینان سر میزمان، هیچ به این موضوع برنگشتیم. من و ‏دوستم با هم گپ می‌زدیم و منظره‌ها را تماشا می‌کردیم. شوهر سانا پشتش را به من کرده‌بود و با ‏فرزندانش مشغول بود، و گاه زیر چشمی می‌دیدم که سانا کالور با کودک شیرخوار در آغوشش. ‏کنجکاوانه نگاهم می‌کند، و لابد دارد می‌کوشد سر در آورد که این مرد بی‌ادب و نادان در آداب ‏معاشرت کجایی‌ست و به چه زبانی با دوستش حرف می‌زند...‏

از آن روز مرتب به یاد صحنه‌ها و لحظه‌های آن دیدار می‌افتم و همین‌طور خود را سرزنش می‌کنم که ‏چرا چنین نکردم و چنان نگفتم.


سایر مطالب:

بیست و هشت مرداد آمد و رفت

خاطره‌ای تاثربرانگیز: آذریِ غریب...

ختنه هم جزو خطوط قرمز است! #خت-نه

آیا ایران امکان «چین اسلامی» شدن را دارد؟

یکی از معتبرترین منابع تاریخ معاصر ایران

من خطا کردم، معذرت می‌خواهم

فرار مغزها به دانشگاه دلفت

چه نمی‌خواهی کافی نیست

ببر خال‌خالی، پلنگ راه‌راه!

وعده‌ها و امیدها

سوئدحزب تودهدانشگاه شریفمهاجرتمعرفی کتاب
بیشتر مطالب این صفحه بازنشرند چون به نظرم ارزشش را دارند. علی حسین‌زاده هستم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید