
قرار شد که «کریپتون نوشت»ها با زبون ساده و خودمونی باشن. پستهایی که فقط درباره شخصیتِ «کریپتون» نوشته میشه و شاید کمی دردِ دل باشه و خالی کردن افکار و صد البته بدست آوردن آرامش بیشتر. خبرنگاری باعث شد که مهارت نسبتاً خوبی در نوشتنِ عنوانِ پستهام پیدا کنم و این حس خوبی بهم میده. اما عنوان این پست قصد نداره مثل قلابهای اینستاگرامی پوچ و توخالی باشه. مثلاً یه لیوان شیر روی زمین ریخته بشه و بعد دوربین بره عقب و اون فروشنده، لباسهای جدیدی که براش رسیده رو معرفی کنه و تهش هم بگه: «برای اطلاع از قیمت، کلمه قیمت رو کامنت کن». این عنوان در واقع شباهت تایپ شخصیتی من رو با والتروایت و نیچه مشخص میکنه!


بعد از آزمونهای متعدد در سایتهای مختلف، بالاخره فهمیدم که معمار(INTJ) هستم. چندسال پیش هم همین آزمون رو توی سایت کارلنسر دادم و نتیجه شد تدارکاتچی(ISTJ) با 86 درصد درونگرایی و درصد بالایی از S(حسی). اما اتفاقاتی که توی این چندسال برام افتاد شاید غلظت S رو کم کرد و درصد N رو بالاتر برد؛ همینطور درصد درونگرایی رو به بالای 90 درصد (بطور میانگین) رسوند.
نمیدونم چیشد اما من از مهمونی(به هر نوعی) متنفر شدم. از شلوغیهایی که از جنس مهمونی هستن هم متنفر شدم. من؟ منی که گادِ بازی مافیا بودم و یه بازی 14 نفره رو بدون امکانات و قلم و کاغذ اداره میکردم؟ حالا دیگه حتی از اون بازی هم بیزار شدم!
شاید بعضیا بگن که همه اینا تقصیر اسلامه! آخه مرد، تویی که خوره کامپیوتر بودی و گیتار میزدی و دوستای باحالی داشتی و کِیف دنیا رو میبردی، چیت به اسلام آخه؟ الکی دست و پای خودتو بَستی و گرفتارِ عالَمِ مزخرفِ سیاست و مزخرفتر از اون فلسفه شدی! ببین کتاباتو؛ همش شده علوم انسانی! بابا بیا تو دنیای داستان و خیال و شعر و شاعری و عاشقی و این حرفا!!! چیکار داری به انحرافات جنسی در غرب؟ بیا یه خورده از زلف یار بنویس(😄)؛ از قدم زدن با معشوق تو خیابون طالقانی! چیکار داری به رای دادن و ندادن مردم؟ اصلا جلیلی خرِ کیه؟ یکم صادق هدایت باش. سیگار بکش و کتاب بخون و قهوه زهرماری بخور!
تَه روشنفکریها و بیادبینالههای صادق هدایت چیزی جز خودکشی نبود. به شخصه فرهاد (سریال شهرزاد) رو بیشتر قبول دارم تا یه سری روشنفکری که فقط بلدن سیگار بکشن و تریاک مصرف کنن و قهوه بخورن و سبیل بذارن! فرهاد هم کارِ سیاسی میکرد، هم عاشقی؛ عشق ورزیدن به وطنش و شهرزاد هردو باهم. نادر ابراهیمی هم همینطور.
با اومدن اسلام، جون تازهای بهم اضافه شد و رنگ و نور زندگیم اصلاح شد. به روح و اندیشهم هویت داد و منو از باتلاق افسردگی و پوچی درآورد. بهم قدرت داد و منو شیفته عدالت و آزادی و دموکراسی کرد. باعث شد که هر حرفی رو نزنم، هرجایی نرم و با هرکسی نشست و برخاست نداشته باشم. و مهمتر از همه، اسلام بهم عشق داد. عشقی که انسان حاضره به خاطرش مهمترین چیزای زندگیش رو فدا کنه حتی جونش. دیدم که توی این عالَم، آدما دنبال ویو و لایک و کامنت نیستن بلکه دنبال این هستن که بتونن یه نقش ایفا کنن و اثرگذار باشن.
بعد از آشنایی با اسلام علاقهم به علوم انسانی دو چندان شد و این کم کم داشت منافات پیدا میکرد با عالَمِ کامپیوتر. یادش بخیر اون زمانی که کامپیوترم رو از دست دادم و خریدن یکی دیگه برام سخت بود، بعضی شبا خواب میدیدم که یه کیس خیلی بزرگ دارم؛ اونقدر بزرگ که به عنوان میز دارم ازش استفاده میکنم😅. علاقه اِفراطیم به دنیای کامپیوتر و تکنولوژی، خیلی خیلی کم رنگ شد و یهو به خودم اومدم و دیدم دارم «اختراع قوم یهود»، نوشته شلومو زند رو میخونم!
طرز صحبت کردنم رو عوض کردم، الفاظ رکیک رو به کل از زندگیم پاک کردم، پوششم رو بهتر کردم و صدالبته ارتباطم رو با افراد مخرب و بیاخلاق قطع کردم.
یادگرفتم که بیشتر چیزا تو این مملکت سیاسیه. اقتصاد، علم، فرهنگ، دین و غیره. یه نفر از اون بالا یه چیزی رو امضا میکنه، هزار نفر کافر میشن. یه سیاست اعمال میشه و هزارن نفر گرسنهتر میشن و قِص علی هذا. پس سیاست خیلی مهمه و پیرمردهای سیاستمدارِ سیاستزدهِ سیاستخوار، اصلا دوست ندارن که مردم چیزی ازش بفهمن تا بتونن به بخور بخورشون ادامه بدن و بیشتر از قبل، از مردم بیگاری بکشن.
نوشتن از عشق و عاشقی یا خیابون طالقانی هم برای من کاری نداره. قهوه هم میخورم؛ منتهی یه قهوه خوشطعمِ لذتبخش، نه زهرمار! سیگار کشیدن هم تو این دوران که آسیب و مَضراتش از روز هم روشنتره، به نظرم میشه گفت از «اَعمالِ اَبلهان» به حساب میاد.

بخشِ قابل توجهی از زندگی من در کلاس کاراته گذشت و من یه جورایی اونجا بزرگ شدم و دوستای زیادی پیدا کردم. اگه بخوام خاطرات کلاس کاراته رو بگم، دیگه سید مهدار و خانوم مهتاب باید کاسه کوزهشون رو جمع کنن(شوخی😄). هیچ دهه پنجاهی یا شصتی اینجا نمیتونه ادعا کنه که از من بیشتر کتک خورده! شلنگ، چوبِ بیل، میله، تخته، طناب و ... ابزار تنبیه یا بهتره بگم شکنجه بودن. مثلاً برای نمونه، چوبِ بیل یکی از ابزارهای مهم در باشگاه ما بود. اگر کسی از تمرین دوییدن عقب میموند، یکی از اینا حواله رون پاش میشد! یا کاربرد دیگهش این بود که سِنسی(استاد) این چوب رو نگه میداشت تا ما بهش ماواشیگِری(لگد دورانی) بزنیم که مثلا رویِ پامون قوی بشه. یادم میاد تو یکی از مبارزههام(کومیته) میخواستم یه ماواشیگری به قسمت چودان(قسمت پهلو، شکم و کمر) حریف بزنم؛ قبل از برخورد لگد به پهلو، یه لحظه طرف آرنجش رو آورد پایینتر که دفاع کنه و اینجا بود که رویِ پای من با آرنجِ حریف اصابت کرد. باید به اینم اشاره کنم که من اصلا ساقپا و روپا نپوشیده بودم! حدس میزنید چیشد؟ هیچی، آرنجِ طرف به رحمتِ ایزدی پیوست جوری که اصلا دیگه نمیتونست به مبارزه ادامه بده و منم که خطایی انجام نداده بودم و یک هیچ هم عقب بودم، برنده شدم.
از نظر مبارزه، تجربه عظیمی بود؛ از نظر اینکه هر لحظه میشه اون تمرینِ چوبِ بیل رو تبدیل به یک موقعیت خوب کرد😂😅
بهترین دوران زندگیم بلاشک کودکی و بدترین دوران زندگیم قطعاً و یقیناً دبیرستان بوده. دبیرستانی که
به بدبختی توش قبول شدم و بعد هم خودم خواستم که فضای خفقانش رو ترک کنم و برگردم پیش همکلاسیهای سابقم تو همون حال و هوای قدیمی؛ اما من دیگه من نبودم! یه آدمِ به شدت کم حرف که بیشترِ زنگ تفریحها رو توی کلاس میگذروند یا تنها توی حیاط. فراری از گعدههای شلوغ و پر از حرفِ مفت. یه دوست جدید پیدا کرده بودم؛ کتاب! هر زنگِ تفریح کتابمو برمیداشتم و تو بهترین جای مدرسه زیر سایه درخت، شروع به خوندن میکردم تا زنگ کلاس بخوره(این کتابخوندن، مقداری ریا هم داشت!). البته این کارم برای اونایی که پشتِ درختها بساطِ دود راه انداخته بودن هم خوب بود. چون میتونستن روی منم حساب کنن که اگه یه وقت معاونی، مسئول پایهای چیزی پیداش میشد، بهشون خبر بدم. اونا همیشه منو درحال کتاب خوندن میدیدن؛ حتی اون 5 دقیقه آخر کلاس که تدریس هم انجام نمیشد و همه منتظر بودن تا زنگ تفریح بخوره هم من داشتم کتاب میخوندم! دلیلشم واضح بود؛ چون من کسی رو نداشتم که باهاش هم صحبت بشم. فقط گاهی اوقات با بغل دستیم یه گپی میزدیم ولی این کافی نبود. چون خودشم جز یه اکیپ بود و با اونا ارتباط داشت. منم عضو منفصل اکیپشون بودم و بعضی وقتا که یه بحثی پیش میومد، دور هم جمع میشدیم و باهم گفت و گو میکردیم؛ سطح ادب و اخلاقشون نسبت به بقیه بهتر بود، و انگار خانوادههایی با بافت مذهبی داشتن. البته مذهبیهای اوپنمایند! به جز منو پشتِ سریم، دیگه همه سیگاری بودن. وقتی از من میشنیدن که دارم از این صحبت میکنم که مدرسه نباید به سیگار کشیدن دوازدهمیها گیر بده، برق تو چشاشون جمع میشد😄. براشون استدلال میاوردم که اگه سیگار بده پس چرا خودمون کارخونهشو داریم؟ و چرا همه جا آزاده؟ پس اگه یه هیجدهساله بخواد سیگار بکشه، مدرسه باید یه فضایی رو اختصاص بده برای این کار، که هم عوامل و هم دانشآموزای هجدهساله بتونن راحت سیگار بکشن. خلاصه من فردِ محبوبی توی کلاسمون بودم. آسه میرفتم و آسه میومدم. بچهها هم بهم احترام میذاشتن و من رو مثل یه روشنفکر میدونستن(به خاطر کتاب خوندن زیاد)؛
اما من روشنفکر نبودم، من فقط تنها بودم....
شاید یکی از دلایلی که شیفته دو سریال Money Heist و Breaking Bad شدم، این بوده باشه که خودم رو توی شخصیت پروفسور و والتروایت دیدم(چون هردو INTJ هستن)؛ اینکه با تنهایی بیگانه نبودن و یه جورایی بهشون نیرو میداد. والتروایت یه مدت ناپدید میشه، بعد برمیگرده و باند جَک رو به مسلسل میبنده، لیدیا رو هم با رایسین مسموم میکنه. یا پروفسور که بعد از سرقت از ضرابخانه سلطنتی، یه بازه زمانی رو تنها میگذرونه و بعد از اون تصمیم جدیش رو برای سرقت از بانک مرکزی میگیره.
تنهایی شاید برای یه درونگرا حکمِ تجدیدِ قوا رو داشته باشه و قرار باشه بعدش یه جایی یا چیزی رو بترکونه...!
بهت ده هزار دلار میدم...
من دوست دارم تنها باشم؛ بعضی وقتا...!
حسن ختام با عشق: