به چاقوی میوه خوری زردی که توی بشقاب بود نگاه میکردم ؛ لبه هاش هنوز تیز بود مثل آدمای عصبانی !
چشمامو بستم یادم افتاد به بار اولی که توی اون هواپیمای کوچیک پر سروصدای لعنتی دیده بودمش . اون برای یه سفر کاری میرفت و من هنوز یه بچه دانشجو بودم که به زور سعی داشتم کوله پشتیمو اون بالا جا بدم . خیلی بی تفاوت داشت کتاب میخوند ، من زورم نمیرسید و اون ادامه میداد همین منو عصبانی میکرد ! نشستم کنارش ، سر جام . تمام مدت داشتم توی دلم با خودم حرف میزدم و غرولند میکردم و میگفتم مگه میشه یه آدم این قدر نسبت به اطرافیانش بی تفاوت باشه !
ولی من لعنتی هیچ وقت فکرشو نمیکردم یه روز عاشق یه آدم بی تفاوت عینکی بشم که حتی قدشم از خودم کوتاه تر بود ! ولی خوب من اصلا شبیه اون نبودم ، بی تفاوت نبودم .
من یادم میموند ، من لعنتی هنوز یادمه ، اون هواپیما رو اون عطرمسخره و اون کتابی که اسمش خدمات ادیسون به بشریت بود و جلد زردی هم داشت . آخرش همین کارو سخت کرد !چشمایی که هر شب تو خیالم هزار بار تعداد چروکای کنارشو میشمردم تا خوابم ببره ...
15 سال گذشته ...
من الان توی خونش نشستم و به چاقویی که به نظرم با شخصیت اون کاملا همزاد پندارمیکنه نگاه میکنم و منتظر نشستم تا به دخترش موسیقی درس بدم !
دختری که هم اسم خودمه ...