امروز آشفتهام. در دفتر نشسته و مینویسم. زمان طولانیی از آخرین نوشتههام میگذره. ولی خب چه میشه کرد همینه که هست. آدم یه روزی شروع می کنه به نوشتن همونطور که یه روزی پا به این زندگی میگذاره. از نوشتن باز میمانم و خودم را کش و قوس می دهم و چشمهام را میمالم. خمیازه میکشم و چشمهام را میمالم. و باز و باز … این است وصف امروز من. این روزها حساستر شدهام و سریعتر از آستانه تحمل عبور می کنم. /خمیازهای دیگر/ از خودم میپرسم آیا واقعا نوشتن و نفس کشیدن شبیه هم هستند که آنها را کنار هم آوردی؟ خسته تر از آنم که بخوام دلیلی بیاورم در رد یا اثبات آن نظریه. /خمیازه/ ولی خلاصه هر چه که باشد همان است. اصلا تو هر نظری خواستی را برگزین. من تمایلی دلیل آوردن برای حرفم را ندارم. خستهام و بیحوصله.
این روزها شبیه شناگری هستم که خلاف مسیر رودخانه شنا می کند. گاهی سرحالم و پر امید و با تلاش فراوان راهم را پی میگیرم و گاهی رها میکنم خود را در دست آب، آب وحشی، آب بیمنطق که مسیر خودش را میرود و کاری هم به کسی ندارد. /بلند شدم از یخچال شیشه آبی که همیشه آنجا دارم را برداشتم و چند قلپ آب خنک نوشیدم، کلید سماور برقی را هم زدم که آب جوش بیاید و چاییی بنوشم./ //خمیازه و خمیازه// راستش را بخواهی خیلی وقتها نمیدانم کجایم و چه میکنم. گویی در خلأ معلقم. نمیدانم به چی متصلم و مسیرم به کدام سمت است. خیلی وقتها میگویم کاش لیلی بود. کاش میشد ببینمش و باهاش حرف بزنم. /پلکهام دارند میفتند. بلند شدم و رفتم در لیوان کمی چای سبز ریختم و رویش آب جوش و یک قاشق هم شکر، و هم زدمشان./ آره خیلی وقتها با خودم میگم کاش لیلی از ایران نرفته بود و باز می دیدمش و با هم حرف میزدیم. اصلا او لنگری بود برای فکر و احساس و جانم. /سیگاری آتش می زنم و پکی بر آن نزده غرق در فکر می شوم. راستی این روزها سرفههام کمتر شده است. مدتی بود که خیلی سرفه می کردم. دایم و بی دلیل. شاید هم به خاطر سیگار بود. این سیگار هم چیز مسخره ایه که من نمیدانم چه مرگمه که ولش نمیکنم./
برگردم سر نوشتن. نوشتن مثل نفس کشیدن می ماند…. گاهی مدتی سرفه میکند آدم و درست و منظم نمیتواند نفس بکشد و بعد از مدتی میبیند دوباره همه چیز منظم و خوب دارد پیش میرود. و نوشتن مثال دویدن است. باید بعد از مدتی که از آن دوریم کمکم و مداوم تمرین کرد. چقدر دارم چرت و پرت مینویسم امروز. /از اون خماری و رخوت خواب خودم را کشیدم بیرون و کم کم دارم سرحالتر میشم. ولی همچنان کلماتم بیربط و بیقامتند./ این را به خودم گفته بودم که نترس و بنویس. اصلا در نگاه من نوشتن همین است … راندن در تاریکی بی ترس این که به کجاها میبرد . و همین شاید قشنگی و دلنشینی سیاهی کلمات بر سپید کاغذ یا صفحه نمایش باشد.
از خودم میپرسم “چته تو؟” و جوابی که میدهم این است که “نمیدانم چه بر من رفته است. فقط میدانم که نیاز دارم بنویسم و بنویسم. مدام و هر روزه…"
سعی کردم میزم را کمی نظام ببخشم و خلوتش کنم. الان پیش روم لپ تاپی است که در آن دارم مینویسم. این کلمات را در نرمافزاری که جدیداً با آن آشنا شده ام تایپ میکنم.( نام نرمافزار هست Scrivener. و امکانات خیلی جذابی برای نوشتن دارد. ) سمت چپ یک زیرسیگاری است که در واقع فنجان کوچک سرامیکی رنگارنگی است که در آن کمی آب ریخته ام و داخلش دو ته سیگار در آب شناور است. دفتر کوچکی نیز هست که دو روز پیش خریدهام و در جیب پشتی شلوارم همراهم این طرف آن طرف می برم و در آن ایدههای مربوط به نوشتن و چیزهایی که میبینم را یادداشت می کنم. یک دسته کلید و یک بسته کبریت هم روی دفترچه هست و بالاتر از آنها شیشه آب قرار دارد که البته الان دیگر خالی شده است. و لیوان چای سبز و عقب تر هم هدفونم. /خوابم میاد و این لامذهب رها نمیکنه من را / میزم از چوب با طرح قهوه ای تیره خوش حس و حالی است که بسیار دوستش دارم. در طرف راست یک کیبرد و ماوس و مانیتور و یک ماتروشکا هست. و روی کیبرد، خودنویس تازه جوهر شدهی لامیم که بدنهاش از چوب گلابی است در کیف پارچهایش قرار گرفته است. / چشمهام را میمالم. /
باز از خودم میپرسم چرا آشفتهای؟ و یک دلیل اصلی آن این رهاشدگی و وضعیت نابهسامان اقتصادی است. شاید تنها چیزی که در زندگی من و خیلی از همراهانمان در این مرزها ثابت باشد همین بی ثباتی و عدم وضوح و نامعلوم بودنِ نه فقط آیندهی دور، که حتی آینده بسیار نزدیک، در حد چند ماه است. در هر صورت همین است که هست. وضعیت مسخره و بیمعنای زندگی ماست و چاره چیست جز پیش رفتن؟ هیچ، واقعا هیچ … باید کار کرد و باید تلاش کرد. /شاید تو با من همنظر نباشی. نمی دانم./
بگذرم. رها کن هر چه گفتم را. کمکم دفتر دارد تاریک و تاریکتر می شود و من هنوز بلند نشدهام چراغها را روشن کنم. باید این متن را تا جایی برسانم و بعد شاید بروم روی مبل که همینجا پشت میز قرار گرفته کمی دراز بکشم. شاید حتی خوابم ببرد یکی دو ساعت. خوابی عمیق و بیفکر و نگرانی.

بگذار سوالی از تو و خودم بپرسم. از کجا میشود فهمید که متنی که تا اینجا خواندی و من نیز خواندهام و البته نوشتهام، کلماتی است سوار بر جریان سیال خیال و فکر و رهایی یا جملاتی است کاملا برنامهریزی شده. مثلا فرض کن این کلمات در میانه داستانی آورده شده بود، تنیده در تار و پود کلمات و جملات. آیا راهی هست به درون اندیشه و فکر نویسندهی کلمات؟ یا تنها دستاویز، تیرهای اندیشه و خیال است، رها شده در مه غلیظ فاصله و ابهام. راستش من که باور دارم هیچ راهی به ادراک این قضیه وجود ندارد به طورکلی، و تنها راه شاید اعتماد به نویسندهی کلمات و سعی در راززدایی از بندهای کلام باشد با طنابی که نویسنده به دست ما می دهد. راهی جز آن و البته باور ما وجود ندارد.
هدفونم را به گوشم زدم و موسیقی آرامی از پلی لیستی با عنوان تمرکز را شروع به پخش کردم. نمیدانم آیا این گوش دادن به موسیقی در حین نوشتن خوب است یا خیر… ذهن مرا که از دنیا و اطراف جدا کرده و کمک میکند راحتتر بنویسم.
این روزها از خیلی چیزها میترسم. شاید بعدتر به ترسهام هم رسیدیم و عمیق و عریان برای تو نوشتم از آنها. ولی تنها چیزی که میدانم آن است که نیاز دارم بنویسم. بنویسم و بنویسم. برایم اصلا مهم نیست از چه … تنها چیزی که اهمیت دارد رها کردن خود در جریان کلمات و پیش رفتن با آنهاست، بی فکر و بی ترس و بی رویا حتی. سپردن خود و رها کردن خود و نشستن به تماشا که کلمات به کجا میبرد ما را. و اگر بخواهم نکتهای دیگر از خودم و روزهام پیش از به پایان بردن این کلمات برات بگویم آن است که این روزها از رهایی و عریانی به دورم. شرایطش را ندارم و بیشتر و بیشتر حس می کنم که در قیر تاریک روزمرگی و ملال فرو میشوم. و این چیزی نیست که مطلوب من باشد. در سینهی من آتشی شعله میکشد که باید رهاش کنم و بگذارم که برای خود ببالد و مرا هم برکشد، از اینجا که هستم،به هرکجا که خواهد. هر نقطه ای که کلمات -این یگانه دست آویز حجاب و دوری- ما را با خود برد.


