امروز راحت نمی نویسم... کلمات از من به سوی او می گریزند. فکرم نامنظم، پخش و بی قاعده است. شیدایی، شیدایی، شیدایی. این است وصف من امروز.
امروز فایده ندارد نوشتن. به خودم نهیب می زنم پس نظم چه می شود؟ این نشد که تا اتفاقی می افتد تو اینطور بشوی مثل بچه مدرسه ای هایی که دوستشان می آید دم در که بروند بازی و بروی سراغ خودت و نوشتن را رها کنی. می دانم ... بیا باهات راحت باشم ... ببین برای اولین بار دیشب تا ساعت ها با آن دختر زیبای نازنین صحبت کردم... آره... مساله دقیقا اینه. و خوابم نمی بُرد ... تا پنج صبح بی خواب شده بودم. خوابم نمی برد و دلم در جوش و تلاطم بود و دلم شاد بود.
حالا که برگشتم سراغ موضوع اصلیی که از من توجه می خواست ذهنم پرتوان و فعال و همراه دارد باهام قدم می زند، نه ... دارد می دود و من را هم همراه خودش می کشد. این است وصف من. سواری به دنبال اسبی در این زمان. گاهی می شود گفت سواری بر اسبی. گاهی اسبی نشسته بر دوش سواری. و گاهی اسبی بی هیچ التفاتی به سواری بی اسب.
دیشب با این دختر نازنین صحبت کردم. زیباست و دلنشین. آرام و درخود و چیزی دارد که برای من جذاب و پرکشش است و آن تجربه و درکش از ملال و تنهایی است. تجربه دست شستن از خود برای چیزی دیگر. و تجربه فروریختن و فروریختن . این دختر بی نهایت زیباست ... دلنشین و جذاب و پر کشش است برای من. برایت از صورتش هم می گویم... اما آنچه مرا جذب می کند در قدم اول اینها نیست. "تنهایی" است که در او مرا به سمتش کشید و می کشد. تنهایی که می شناسم و لمسش کرده ام. زخم ها و بندهاست. آری زخم ها و بندها انسانها را برای هم آشنا و فامیل می کند. دیشب اولین باری بود که جدی با هم صحبت کردیم، ولی من مدتهاست که او را می دیدم دلم می خواست باهاش صحبت کنم. من به احساسات و ادراک خاموش از دیدار انسانها حتی توی عکسهاشان باور دارم. لبخنده ها و تلخندها را می شناسم و گوشه های چشم برایم چون کلماتی معنادار با هجاهای خاموشند. مدتها بود دلم می خواست با این دختر صحبت کنم. و دیشب با او برای چندین ساعت هم نشین بودم. می بینی بی دفاعی ما انسانها را.
برایش گفتم زلفهات را دوست دارم، رنگ و پیچ و تابشان را وقتی فر می خورند. یا وقتی آرام و لطیف دور صورتت ریخته اند یا بستیشان. اصلا زلف برای آن است که دل در میان تارهاش جا بماند. گفتم می شود زلفهات برای من باشد؟ خندید و گفت چه کنم؟ می خواهی بچینمشان و بدمشان به تو؟ نگاهش کردم، لبخند زدم و گفتم نه ... پیش خودت باشد آنجا بهترین جایی است که می توانند بمانند فقط مال من باشد. آن وقت می توانم دلم را میان تارهای پیچانش جا بگذارم و بدانم آرام و گرم و امن است دلم. با شیطنت گفت اگر کوتاهشان کنم چه ؟ گفتم فرقی نمی کند ... مساله کوتاهی یا بلندای زلفهات نیست . مساله تویی.تارهای زلفی که چون رشته هایی به تو و صورت زیبات و لبخندی که دل مرا می برد وصل است. نزدیک شد و عکس دیگری نشانم داد گفت اینجا اینجوری بودم. و ذوق کردم از دیدنش. عکسی بود از او کنار دریا با تی شرت ساده سپید و پیراهنی سپید بر روی آن عینکی آفتابی به چشم دارد به رنگ قهوه ای. گفتم سپید چه به تن ظریفت می آید. به عینکش اشاره کردم و گفتم دوستش دارم. می شد گفت اندکی روشن تر از قهوه ای زلفهاش و دست چپش کنار سرش است. احتمالا برای آن که باد ساحل زلفها را نبرد و شالی به رنگ طوسی گرم که دور گردنش حلقه شده بود چون شالی بر گردنی. و لبخندی که از میان آن دو دندان جلوش کمی نمایان بود. به لاله گوشش اشاره می کنم و بهش می گویم همین گوشواره هایی که الان بر گوش داری را آنجا هم داشته ای. لبخند می زند و می گوید آن گردنبند هم همین است که الان بر گردن دارم. و گردنبند بر گردن را در دست ظریفش می گیرد و نشانم می دهد. و با انگشتان گوی میانش را لمس می کند.
وسایلی که همراهمان داریم ما را به زندگی هر روزه وصل می کنند و به ما تداوم می دهند. مثل همان گوشواره های دو تایی یا این گردنبند با آن گوی کوچک رها شده در میانه اش. ما تداوم می خواهیم برای آن که رها نباشیم. ما تداوم می خواهیم تا معنا بیابیم ... تا در این تنهایی ملال آور " خود" مان را گم نکنیم و برای خوانا بودن. بهش می گویم از این به بعد هر بار که حتی از پشت گوشی یا از ورای جغرافیا کلماتت به من برسد و بگویی همان گوشواره و همان گردنبند را دارم من لمسشان می کنم. و دستم را دراز کردم و به آرامی با سرانگشتانم گوشواره های نشسته بر لاله ی گوش چپش را لمس کردم.
من دوست دارم بلد باشمت. بشناسمت و بتوانم معنای لبخندهات را بفهمم. چشمهات را بخوانم و تو را بدانم... لبخند زد. لبخندی لطیف مانند نسیمی که از پنجره می آمد در ساعت سه و بیست و چهار دقیقه بامداد. لبخند زد و دلم گوشه لبهاش جا ماند. ما موجودات ساده ای هستیم. ما دلمان می خواهد عریان بشویم و زخمهامان را به کسی نشان دهیم. دلمان می خواهد تنهاییهامان را با کسی که آن را می فهمد شریک شویم. دنیا مکان چندان آرامی نیست ... دنیا هزارتویی است از سختی و رنج، هزار تویی از شادی و شعف. در همان لحظه ای که در ورطه تاریکی فرو می رویم ما را در نور غرقه می کند و در همان آن که ملال ما را در خود فرو می برد شگفتی های خود را بر ما عرضه می کند. من دیگر معتقد نیستم دنیا گل و بلبل است و عشق را پایان رنج عمیق انسان نمی دانم که اینها برای نوجوانان خام کلماتی است دلنشین. دنیا بی نهایت زیباست و بی نهایت سخت ... و برای هر دوی اینها، تنهایی، سنگین است. زیبایی و سختی را با نفری دیگر عمیق تر و دلنشین تر می توان تجربه کرد. لبخند زد و گفت درست می گویی. آخ که من لبخندش را دوست دارم .
نگاهم کرد ... و باز نگاهم کرد و باز نگاهم کرد و هیچ نگفت و عکسی نشانم داد. گفت این را ببین. زلفهاش چون رودی مواج از سمت راست صورتش ریخته بودند و دست چپش زیر چانه بود. چشمهاش را قشنگتر از همیشه دیدم و ابروهای ساده ی مرتب زیباش را و لبهاش که چون کمان چله کشیده بود. گفت اینجا عاشق بودم. اینجا زیباترینِ خودم بودم زلفهام رها و زیبا و چشمهام پربرق و دنیا گرم و روشن بود برایم ... اینجا " من" بودم. خارج از چرخه ی ملال سرد عبوس ... نگاهش کردم. و دستهام و دلم براش لرزید. آخ که یک زن چقدر زیبا می شود وقتی که دوست داشته می شود و در دوستی و عشق غرق است. وقت هایی که خوبم حتی زلفهام هم با طراوت ترند و خودم هم انگیزه بیشتری دارم که بهشان برسم ...
لبهاش چون نسیمی بر من وزید، چشمهاش چون نسیمی بر من وزید و زلفهاش در من در دل آن نسیم رها شدند در باد. نگاهش کردم و گفتم می شود وقتی زلفهات اینقدر زیبا و رها شد دلم را میان زلفهات جا بگذارم ؟ خندید و نگاهی به ساعت انداخت و گفت فردا باید بروی سر کار ...
نگاهی به ساعت انداختم و گفتم باشد. و در چشم هاش خیره شدم ... چشم هاش برقی زد و گفت، شب بخیر ...