
اون: خوابت میاد؟
من: نه! مگه اومدنیه؟
اون: چشمات چرا باز نیست؟
من: بسته هم نیستن ولی.
اون:
دارن حرف میزنن چشمات!
من:
هم دارن میشنون چشمام!
اون: ......
من: صدای فوت می شنون.
اون: .....
من: آن.
اون: و این؟
من: :)))
آن بودن، یک آن بودن... و تمام.
اینقدر قشنگ نبود شلوغ کاری ستاره دستای خورشید لابلای برگ های سبز و زرد وقتی با مژه خیس روی زمین دراز کشیدی و زل میزنی بهش؛ اگر آنی نبود.
اون: فوت کوزه گر
لحظه، ما این دو را در آغوش گرفت و ما، آن را.
پست های مرتبط قبلی: