شکی نیست که مدرنیته در غرب متولد شد. گذار غرب به مدرنیته شامل سه حرکت بود که از سه نقطه متفاوت در اروپا شروع شده و پس از مدتی در هم ادغام گشتند.
1- اولین اتفاق بزرگ، وقوع انقلاب کبیر فرانسه بود. بر اثر این انقلاب، حکومت پادشاهی و اشرافیت سنتی در فرانسه سرنگون شده و نظام جمهوری برپا شد. برخلاف تصور بسیاری که می پندارند این انقلاب موجب پیشرفت فرانسه شد، اتفاقا وقوع انقلاب موجب تضعیف و فلاکت و بدبختی فرانسه شد.
2- تقریبا همزمان با وقوع انقلاب در فرانسه، در انگلستان اصلاحاتی در سطح اجتماعی اجرا شد که موجب وقوع انقلاب صنعتی گردید. انگلیس اولین کشور جهان بود که وارد انقلاب صنعتی شد، و به دلیل در اختیار داشتن مستعمرات گسترده، صنایع انگلیسی به سرعت گسترش پیدا کردند.
3- مولفه سوم، حرکت فکری و فلسفی در آلمان بود که در همان مقطع، بزرگترین فلاسفه غربی را پدید آورد. در آن زمان کشوری به نام آلمان هنوز وجود خارجی نداشت، بلکه مجموعه ای از پادشاهی های کوچک و ملوک الطوایفی وجود داشت که قدرتمندترین آنها پادشاهی پروس بود. نهایتا با حدود هشتاد سال تاخیر، این پادشاهی ها با هم متحد شدند و امپراطوری آلمان را تشکیل دادند. امپراطوری آلمان با اعمال سیاست ها و اصلاحات اجتماعی و سیاسی، زمینه ساز سریعترین انقلاب صنعتی در اروپا شد، بطوریکه طی مدت کوتاهی قدرت صنعتی آلمان از انگلیس و فرانسه گوی سبقت را ربود.
به این ترتیب، سه قدرت بزرگ اروپایی، یعنی انگلیس، فرانسه و آلمان، با تاثیر گذاری و تاثیر پذیری از هم، توانستند بطور متقارن از نظام اجتماعی فئودالی و سنتی وارد نظم اجتماعی سرمایه داری و مدرن شوند.
به همین ترتیب، سایر کشورهای کوچک اروپایی هم با تاثیر پذیری از این سه قدرت بزرگ، برنامه های اصلاحات سیاسی و اجتماعی را پیاده کرده و وارد مدرنیته شدند.
کشورهای جنوب و شرق اروپا تا حدودی از این قافله عقب ماندند، و به همین دلیل یا توسط یکی از این قدرتها بلعیده شدند، و یا تحت تاثیر نفوذ سیاسی قدرتهای بزرگتر، درگیر جنگ ها و درگیری های ویرانگر داخلی گشتند.
در منطقه شرق آسیا، ژاپنی ها که دور از دسترس اروپایی ها بودند، توانستند از فرصت اضافه ای که به دلیل بعد مسافت بدست آورده بودند بهترین استفاده را نموده و برنامه مدرنیزاسیون بسیار موفقی را در دوران انقلاب مِیجی اجرا نمایند. به این ترتیب، ژاپن هم مانند آلمان به یک قدرت صنعتی و برخوردار از توسعه متقارن بدل شد.
کشور روسیه وسط این دو قطب بود. بعنوان شرقی ترین کشور اروپایی، نه آنقدر به مرکز مدرنیته نزدیک بود که مانند آلمان و فرانسه و بلژیک و غیره همان اوایل کار وارد روابط تولیدی سرمایه داری شود، و نه مانند ژاپن آنقدر دور بود که بتواند از دور نظاره گر باشد و بدون اسیر شدن در شعاع میدان مغناطیسی روابط استعماری، یک برنامه مدرنیزاسیون مستقل و ملی را پیاده نماید.
نتیجتا امپراطوری روسیه با وجودیکه بطور سنتی یکی از قدرت های بزرگ جهان محسوب می شد، با گذار ناقص به مدرنیته عملا به یک کشور جهان سومی تبدیل شد (هر چند آنزمان اصطلاح «جهان سوم» هنوز پیدا نشده بود).
بخش اعظم جمعیت روسیه در روابط تولیدی و اجتماعی سنتی و دهقانی باقی مانده بودند، و در عین حال چند شهر بزرگ مانند سن پطرزبورگ و مسکو به شکل شهرهای صنعتی در آمده و طبقات نوپای سرمایه دار و کارگر در آنها شکل گرفته بود.
این همان وضعیتی است که به آن می گوییم «توسعه نامتقارن».
عده ای تصور می کردند توسعه یک فرایند خطی است. یعنی یک جامعه ابتدا ماهیتی کاملا سنتی دارد. بعد به تدریج وارد مدرنیته می شود و مدتی ترکیبی از این دوست. و نهایتا به جامعه ای صددرصد مدرن خواهد رسید. حتی مارکس در مقدمه جلد اول «سرمایه» این جمله را آورده بود که کشورهای شرق اروپا می توانند آینده خود را در غرب اروپا ببینند. البته بعدها که تفکر مارکس پخته تر شد، در ویرایش جدیدتر سرمایه این جمله را حذف کرد.
اما این تصور غلط هنوز در میان بسیاری از مارکسیست ها وجود دارد. و جالبتر اینکه حتی دشمنان مارکسیسم هم در این مورد دیدگاه مشترکی با مارکسیست ها دارند. تنها تفاوتشان این است که مارکسیست ها سرمایه داری را یک مرحله موقتی برای گذار نهایی به سوسیالیسم می دانند، اما طرف مقابل سرمایه داری را مرحله آخر و پایان تاریخ می داند.
لنین به درستی این نکته را دریافته بود که وقتی سرمایه داری بطور نامتقارن وارد جامعه ای می شود، طبقه سرمایه دار در آن جامعه ماهیت ملی پیدا نمی کند، بلکه وابسته به قطب های سرمایه داری در جهان می گردد.
به این ترتیب، تحلیل لنین این بود که گذار از جامعه سنتی به نظام سرمایه داری ملی و مدرنیته در روسیه از عهده طبقه سرمایه دار روس خارج است. لذا هدف اصلی لنین در انقلاب روسیه به هیچ عنوان برپایی سوسیالیسم نبود. بلکه لنین و بلشویکها بعنوان نیروهایی که در راه دستیابی به آرمان سوسیالیسم مبارزه می کردند، به این نتیجه رسیده بودند که برای گذار به سوسیالیسم باید ابتدا روسیه وارد سرمایه داری و مدرنیته شود. و چون طبقه سرمایه داری روسیه ماهیتی وابسته و غیرملی داشت، کمونیست های بلشویک خود تصمیم گرفتند این وظیفه را بعهده بگیرند و روسیه را وارد سرمایه داری ملی نمایند.
لذا انقلاب کمونیستی در نظر لنین دو مرحله داشت:
1- مرحله گذار به سرمایه داری، و این مرحله ماهیت ملی داشت
2- مرحله گذار به سوسیالیسم، و این مرحله ماهیتی فراملی داشت
انقلاب اکتبر در راستای تحقق مرحله اول بود. همانطور که کتاب «امپریالیسم، آخرین مرحله سرمایه داری» توضیح داده، تصور لنین این بود که سرمایه داری در اروپا به حدی رشد کرده که به مرحله گندیدگی رسیده. اما چیزی که از وقوع انقلاب در جوامع سرمایه داری پیشرفته اروپای غربی جلوگیری می کرد، روابط استعماری با جوامع کم توسعه بود.
این مطلبی بود که مارکس هم دریافته بود. در یادداشتی که مارکس در یکی از مکاتبات خود با رفیقش فردریک انگلس نوشته بود، اشاره می کند که هر چند سرمایه داری در اروپا کاملا رشد کرده و به مرحله گذار به سوسیالیسم رسیده، اما چون در دیگر جوامع کره زمین گذار به سرمایه داری تازه شروع شده، این عدم تقارن از وقوع انقلاب سوسیالیستی در اروپا هم جلوگیری می کند.
در جای دیگری مارکس اظهار می دارد که سلطه یک ملت بر ملت دیگر، بیش از هر چیزی موجب زوال و بدبختی ملت سلطه گر خواهد بود. دلیل این بدبختی دقیقا در همین نکته است که چنین سلطه ای مانع از رشد طبیعی روابط اجتماعی در جامعه سلطه گر است.
مصداق دقیق این دیدگاه مارکس را امروز در نظم نولیبرال جهانی می بینیم. سلطه جوامع غربی بر دیگر جوامع جهان منشاء بسیاری مشکلات در همان جوامع غربی است. بعنوان مثال، کارگران جوامع جهان سوم که از سطح دستمزد و رفاه پایینتری برخوردار هستند، با مهاجرت به جوامع غربی و رقابت با طبقه کارگر محلی در این جوامع، موجب کاهش سطح دستمزد و امکانات رفاهی در جوامع غربی می شوند.
به همین ترتیب، به دلیل وجود جریان دایمی متقاضیان مهاجرت به جوامع غربی، فرهنگ و شیوه زندگی در جوامع غربی بکلی متحول شده، بگونه ای که زنان به جای مادر باید کارگر باشند، و کودکان به جای تجربه زندگی در کانون گرم خانواده، توسط مادران و پدران مجرد یا همجنس باز تربیت می شوند. چون نظام نولیبرال ترجیح می دهد کارگران ماهر و تحصیلکرده را مفت و مجانی از خارج وارد کند، و هر گونه هزینه برای تربیت کودکان یا حمایت از مادران و خانواده ها را نوعی سربار می داند.
بنابراین مارکس و لنین به درستی این دو نکته را دریافته بودند:
1- ماهیت توسعه نامتقارن سرمایه داری در یک جامعه موجب شکل گیری طبقه سرمایه دار وابسته به قطب های سرمایه داری خارجی شده و از شکل گیری طبقه سرمایه دار ملی جلوگیری می نماید. همانطور که امروز در ایران هم مشاهده می کنیم سرمایه های تجاری و مروجین مصرف برندهای خارجی دست بالا را داشته، و در عوض صنایع و تولیدات داخلی نابود می شوند.
2- ماهیت نامتقارن سرمایه داری در سطح جهانی، موجب تثبیت و بازتولید این نظم نامتقارن می گردد. یعنی جوامع غربی همچنان در موضع استعمارگر، و دیگر جوامع در موضع مستعمره باقی می مانند.
لذا هدف لنین و بلشویک ها ابتدا این بود که با خارج کردن روسیه از درون نظام سرمایه داری نامتقارن جهانی، اولا زمینه توسعه بورژوازی (سرمایه داری) ملی را در روسیه فراهم کنند، و ثانیا ضربه ای به نظام سرمایه داری در جوامع اروپای غربی وارد کنند. لنین تصور می کرد اندکی پس از پیروزی انقلاب در روسیه، کارگران در جوامع اروپای غربی هم انقلاب کرده و به یاری روسیه خواهند شتافت.
پیش بینی لنین کاملا درست از آب درنیامد. برخلاف تصور لنین، کشورهای اروپایی به دنبال روسیه وارد انقلاب نشدند. سرمایه داری هم سقوط نکرد. فقط مرکزیت آن از اروپا به آمریکا منتقل شد.
اما انقلاب روسیه کماکان در یک زمینه موفق عمل کرد.
با قطع شدن ارتباط روسیه و نظام سرمایه داری جهانی، انقلاب صنعتی روسیه آغاز شد و روسیه دهقانی با سرعتی بسیار زیاد به یک کشور صنعتی تبدیل شد. این سرعت به حدی بود که در جنگ جهانی دوم ارتش مجهز و مدرن آلمان که همچنین از سلحشورترین و رزم آزموده ترین و منضبط ترین سربازان اروپایی هم برخوردار بود را روسیه عملا به تنهایی شکست داد. همچنین در مسابقه تسلیحاتی با آمریکا که پس از جنگ جهانی دوم قطب صنعتی جهان شده بود، روسیه در موارد استراتژیک دست بالاتر را پیدا کرد. از جمله روسیه اولین کشوری بود که ماهواره و فضانورد به فضا پرتاب کرد، و اولین موشکی که به کره ماه رسید متعلق به روسیه بود. همچنین از نظر تعداد موشک های قاره پیما روسیه همیشه از آمریکا جلوتر بود.
با این وجود مدل توسعه روسیه از ابتدا ضعف هایی اساسی داشت. نظام اقتصادی روسیه طوری طراحی شده بود که فرض می کرد همیشه یک منبع پایان ناپذیر از نیروی کار دهقانی در اختیار خواهد داشت که تمایل دارند وارد بخش صنعتی شوند. لذا تا زمانی که اکثریت جمعیت روسیه دهقان بودند، توسعه صنعتی با سرعتی بسیار بالا ادامه داشت. اما به محضی که ترکیب جمعیت به نفع طبقه کارگر تغییر کرد، کارگران روس تمایل و انگیزه خود برای کار را از دست دادند.
بعلاوه، مدل اقتصاد سوسیالیستی محدود به منابع و مواجه با مازاد تقاضای مصرف بود. در حالیکه اقتصاد سرمایه داری محدود به تقاضا و مواجه با کمبود تقاضای مصرف است. یا به عبارت دیگر، اقتصاد سوسیالیستی در طولانی مدت با کمبود عرضه مواجه شده، و اقتصاد سرمایه داری در طولانی مدت با مازاد تولید مواجه می شود، که البته این مازاد تولید خود منشا نوآوری و ابتکار در صنایع می شود.
این کمبودها اجرای اصلاحات را در شوروی اجتناب ناپذیر می نمود. اما مدل اصلاحات شوروی هم مانند سوسیالیسم آن اشکالات اساسی داشت.
به تدریج یک طبقه از الیگارش ها در راس حزب کمونیست شوروی شکل گرفت. جالب است که یهودیان در میان این الیگارش ها حضوری پررنگ داشتند. بطوریکه پس از فروپاشی شوروی، بسیاری از ثروت های ملی روسیه توسط همین الیگارش های یهودی چپاول شد.
الیگارش های حزب کمونیست شوروی علاقه زیادی به دوستی با غرب داشتند. این تمایل به آشتی و دوستی با غرب علنی نبود، اما روز به روز تقویت می شد. درست مانند بسیاری از مسئولین جمهوری اسلامی که تا مدتها بطور علنی تعلق خاطر خود را به غرب بروز نمی دادند، اما بسیاری از آنها امروز یا در آمریکا و اسرائیل و کانادا هستند، یا در داخل مانده اند و عَلَم غربگرایی برافراشته اند.
نهایتا با روی کار آمدن میخاییل گورباچف، این نیروهای غربگرا مجال آن را پیدا کردند تا به تدریج خواسته های خود را علنی کنند.
برنامه های گورباچف دو قسمت داشت، یکی اصلاحات اقتصادی یا «پرسترویکا»، و دیگری اصلاحات سیاسی یا «گلاسنوست».
در راستای این اصلاحات، سانسور و کنترل مطبوعات و رادیو و تلویزیون برداشته شد و برای اولین بار شهروندان شوروی در رسانه ها مطالبی را دیدند که تصاویری منفی از شوروی و مثبت از غرب را نشان می داد.
ساختار سیاسی شوروی تغییر کرد. ساختار شورایی که مدتها وجود داشت حذف شد، و در عوض یک کنگره (مشابه آمریکا) تشکیل شد. همچنین پست جدید رییس جمهور بوجود آمد که مانند آمریکا از طریق انتخابات عمومی انتخاب می شد.
بعلاوه، شوروی با آمریکا یک توافق برجام حاصل کردند. طبق این توافق، شوروی موافقت کرد تا حضور منطقه ای خود در کشورهای اروپای شرقی و بالکان را پایان دهد. در مقابل آمریکاییها هم تعهد کردند پیمان نظامی ناتو حتی یک وجب به سمت شرق گسترش پیدا نخواهد کرد. و البته مانند برجام خودمان، این وعده ای بود که آمریکاییها شفاهی دادند و در هیچ سندی مکتوب نشد. در برجام خودمان هم ما تعهد کردیم صنعت هسته ای خود را بدهیم، و آمریکاییها هم بطور شفاهی وعده دادند تحریم ها را لغو کنند.
در نتیجه این اصلاحات، طی مدت کوتاهی کشور شوروی تجزیه شد، و روسیه بدترین بحران اقتصادی تاریخ خود را تجربه کرد. پس از تجزیه شوروی، میلیونها نفر روس از گرسنگی و قحطی جان باختند، بطوریکه حتی در زمان محاصره لنینگراد در جنگ جهانی دوم تا این اندازه از قحطی تلفات نداده بودند.
علاوه بر اینها، به محض فروپاشی شوروی، پیمان نظامی ناتو وارد کشورهایی شد که سابقا حوزه نفوذ شوروی بودند. لذا از یک طرف روسیه به دلیل پذیرفتن نسخه های اقتصادی آمریکا دچار قحطی و فلاکت داخلی شد، و از طرف دیگر آمریکاییها حلقه محاصره نظامی علیه روسیه را تنگ تر کردند.
مشابه مدل موفق تجزیه و تضعیف روسیه در ایران هم قرار بود اجرا شود.
برنامه های اصلاحات اقتصادی (پرسترویکا) موسوم به «تعدیل ساختاری» (Structural Adjustment) که از سوی بانک جهانی و صندوق بین المللی پول (هر دو از نهادهای آمریکایی) دیکته شده بود توسط دولت آیت الله هاشمی اجرا شد. در دولت خاتمی برنامه «توسعه سیاسی» (گلاسنوست) در دستور کار قرار گرفت.
مانند شوروی، اینجا هم هدف تضعیف و تجزیه ایران بود.
اما تا امروز این پروژه شکست خورده. چرا ابرقدرتی مانند شوروی که بزرگترین کشور جهان بود و همه ملزومات اقتدار ملی را دارا بود در برابر نفوذ غرب شکست خورد و تجزیه شد، اما این اتفاق برای ایران که بسیار کوچکتر است و چنان قدرتی هم ندارد نیافتاد؟
آیا پاسخ این پرسش می تواند همان هزاران سال سابقه تمدنی باشد که ما داریم و روسها نداشتند؟
آیا همین هزاران سال سابقه و تجربه تمدن نیست که کشور چین را هم در برابر تهدیدات مشابه مقاوم کرده؟
بعد از فروپاشی شوروی، روسها مقابل شعبه های ساندویچ مکدونالد در صف های طویل و طولانی می ایستادند تا غذای آمریکایی بخورند.
شاید حق هم داشتند. غذاها یکی از نشانه های قدمت تمدنها هستند. غذاهای روسی به همان اندازه بَدوی و مضحک هستند که غذاهای آلمانی و انگلیسی و آمریکایی.
اما سوال اینجاست، چرا بسیاری از هموطنان ما دلشان برای غذاهای فرنگی پر می کشد؟!