صد و هشت شب قبل، تصمیم گرفتم هزار و یک شبم را شروع کنم. چرا؟ روزهای اول قرنطینه و خانهنشینی ویروس کرونا بود و دنیا گیج و مردم گیجتر. دوستانم در شبکات مجازی پیتزای خانگی درست میکردند و کیک هویج. دمبل میزدند، همدیگر را به چالش درازنشست دعوت میکردند. من، هر شب، دستور غذای گیاهی جدیدی را امتحان میکردم و یک، بعضن دو گیلاس شراب میخوردم. هر کدام از ما فرار کردیم به جایی که برایمان حاشیه امن بود، گیریم برای یکی تردمیل باشد برای دیگری تابهای پر از سیبزمینی سرخکرده.
من هزار و یک شبم را شروع کردم که زنده بمانم. مغزم، ذهنم، تخیلم، قلب تپندهی پر از احساساتم، زبان ابرازگر خشمگینم، تحلیلگر منطقیم، آرتیست جاهطلبم و آن وجود تنبل افسردهام. همه را جمع کردم دور یک میز و گفتم، رفقا، اوضاع بحرانی است، اگر کاری نکنیم، مجنون میشویم. قلب تپندهام، اول از همه گفت، هر روز شعر بخوانیم، تمام فیلمهای موزیکال را تماشا کنیم و هایکو بنویسیم. زبان ابرازگر خشمگینم سرش فریاد زد که، پوف...چقدر تو لوسی، بیا یک سری ویدیو درست کن، اعتراض کن، به قتلهای ناموسی، به پلیس بیشرافت مینیاپولیس، به مردسالاری نظام سینمایی. تحلیلگر منطقیام میانه را گرفت که بیا و با رفقای دخترت از تجربهی زن بودن حرف بزن و این که چطور به جای نفرت داشتن از جامعهی مردان، خودشان را قربانی ندانند و تلاش کنند برای تغییر. آرتسیت جاهطلبم گفت گور بابای همهی اینها، بیا کلاس طراحی برداریم و یک شوی آنلاین عکاسی بگذاریم. تنبل افسرده، کاسهی چیپس را بغل کرد و گفت برایمان سریال بذار. یک چیزی که بخندیم و قصه مصه نداشته باشد.
من هزار و یک شبم را شروع کردم که همه را با هم به صلح برسانم. قصه بگویم. قصهی خودم را. قصهی این روزهایی که میگذرانم و احوالاتی که بر من میگذرد. قصهی آمدن، رسیدن، عبور.
در این صد و هشت شب، موجهای جدیدی به جانم نشسته. از آشنایی و دوستی با رفقایی که فقط از این چهارچوب فسقلی لپتاپ می بینمشان تا اخبار خوب و بد جهان. موج حضور آدم جدید، دوست نو، صدای ناآشنا. موج غریب غریبه نبودن. موج عجیب عادت کردن. موج مهیب عبور، عبور از ناآشنایی به آشنایی. موج سهمگین راحت بودن با "راحت نبودن"
سرخوشیای که در تصویر میبینید مال من است. خود خود خود قصه گو که دارد کلهاش را بسته بندی میکند و قصهاش را میگوید.
شهرزاد، شهریار، قصهگو و تمام آنان که در این صد و هشت شب مرا شنیدند، مرا خواندند، مرا دیدند، مرا هل دادند به بهتر بودن، به کشف خویش، به خلق دوباره، اندازهی من، سهم دارند از این امپراتوری کوچک و کاخ همایونی.
حضور تو، تویی که چشمهایت روی این صفحه میگردد و میخواند، مرا زنده نگه داشت و قصهام را. من، شهرزاد، قصه میگویم که زنده بمانم.