سی زونگ
سی زونگ
خواندن ۱ دقیقه·۳ ماه پیش

در آغوشِ شبِ بی‌پایان

...
...


در خلأی بی‌انتها، در میان ابرهای تیره، باد سردی موهایم را تکان می‌دهد.

مرز میان نور و تاریکی محو شده و جز سیاهی مبهم چیزی نمی‌بینم.

خطوط زندگی انرژیم را می‌گیرد و سامسار پاهایم را بی‌امان به سمت خود می‌کشاند.

حس ترس و میل به زندگی درونم زبانه می‌کشد، اما تاریکی هر دو را می‌بلعد.

می‌خواهم فضا را بشکافم و در آن سایه‌های سیاه و بلند محو شوم.

اما نمی‌توانم، نمی‌توانم.

آه... که تو را در پس این تاریکی جا می‌گذارم،

در نوری که حالا برایت سردتر و پوچ‌تر از همیشه خواهد شد.

در اندک زمان باقی‌مانده، چهره‌ات را به یاد می‌آورم،

دستم را به سوی گونه‌هایت دراز می‌کنم، اما دریغ از یک لمس کوچک.

هر نفس سنگین‌تر از قبل، انگار کوهی از خاطرات را بر دوش می‌کشم،

روحم آرام از بند دنیا رها می‌شود و به مکانی دورتر می‌رود.

نمی‌دانم نگاهت را دوباره خواهم دید... یا در تاریکی شب‌هایت محو می‌شوم.

تاریک و تاریک‌تر می‌شود.

تاریک...

...


دلنوشتهتنهاییشعرداستان کوتاهرمان
Just another echo in the void
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید