سی زونگ
سی زونگ
خواندن ۱ دقیقه·۳ ماه پیش

چراغ کم نور من...

...
...


بوی سرد آن مسیر تنها، مرا با خود به خاطرات گم‌شده می‌کشاند.

مسیری که تنها همسفرت چراغی کم‌نور است که در تاریکی دنیا فقط به روی تو می‌تابد.

چراغی که هر شب تو را می‌خواند اما هرگز نزدیک نمی‌شود،

همیشه آنجاست؛ اما به تو تعلق ندارد.

در جاده‌ای که انتهایش مه‌آلود و نا پیداست،

روبه‌رویت، رویاهایی که در دل مه فرو رفته‌اند، و پشت سر، خاطراتی که در گرد و غبار زمان محو می‌شوند.

هرگاه به آن چراغ کم‌نور می‌رسی، چیزی درونت می‌سوزد و شعله ور می‌شود،

دریغ از خاطراتی که در آن مه سنگین محو و در اعماق قلبت دفن می‌شود.

هر دم که به آن رویای پنهان در مه می‌رسی،

بدون آن چراغ، در تاریکی خود خاموش می‌شوی و در هرج‌و‌مرج درونت به خود می‌پیچی،

اما فقط برای یک لحظه !

و لحظه‌ای بعد، همه‌چیز در آن مه سنگین محو می‌شود و باز آن رویای مه آلود...

شاید چراغ کم نور هنوز آنجا باشد،

شاید در عمق نگاهش، جایی برای من باشد...

اما در پیچش بی‌پایان زمان، تنها سایه‌ای از خاطراتم باقی می‌ماند...

تنها...در سکوتی بی‌پایان...

شعرتنهاییدلنوشتهداستان کوتاهرمان
Just another echo in the void
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید