از جمله تابوهایِ خونواده ی ما یکیش هم رقصه، یعنی کلاً حسِ مامان بابا نسبت به رقص یه سری حرکات شرم آورِ میمون وار و گناه آلوده. کمااینکه همین چند وقت پیش سر یه شوخیِ من با بابام که گفتم باید برقصی و صرفِ بیانِ این کلمه ی مستهجن در فضایِ عمومی خونواده تا مدتها حرف نمیزدیم با هم!
البته تو بچگی یادم نمیاد حس کرده باشم که این حرکات گناه آلوده، چون پدر تحصیل کرده بود و یاد گرفته بود عقایدِ کهنه ی مذهبیش رو جوری توجیه کنه که خودشم نفهمه هنوز اصلِ قضیه همونه و بتونه تصور کنه خاص و روشنفکره. تمامِ تأکید در تقبیحِ رقص رویِ میمون وار و جلف بودنِ عمل بود، که باعثِ تخفیف در شخصیتِ فرد میشد.
از اونجایی که نه بابا خیلی اجتماعی و اهل رفت و آمده و نه مامان تا 14 سالگی که کرمانشاه بودم کمتر از 5 بار عروسی رفته بودم، حتی از اونایی هم که باهاشون معاشرت داشتیم عروسیِ بیشترشون تحریم شد چون احتمال میرفت که اعمالِ منافی عفتی مثل رقص و پوششهایِ باز توش مشاهده بشه. از اون 5 تا عروسی هم که ما رفتیم فقط یکیش شکلِ عروسیِ آدم بود (اونم چون کاملاً در عمل انجام شده قرار گرفتیم، خونواده ی این دوست بابام شدیداً مذهبی بودن و اصلاً قرار نبود از این خبرا باشه)، بقیه ش تفکیک جنسی بود. اون یه دونه ای هم که شبیه عروسیِ آدم بود بازم ما تفکیک جنسی شدیم!! یعنی این شکلی بود که عروسی تو باغ بود و یه عمارت تهش بود، پشتِ عمارت یه دایره ی رقص چیده بودن، اول که ما رفتیم همون اولِ باغ رو صندلی ها در صلح و صفایِ نسبی (هنوز از رقص خبری نبود ولی کماکان پوششها اوووف) نشسته بودیم، بعدتر وقتِ شام باید میرفتیم کنار عمارت که نزدیک دایره ی رقص بود و همینطور که ما شام میخوردیم ملت داشتن میرقصیدن و اوووف چه رقصایی! یعنی برایِ اون زمانِ من شبیه کره ی مریخ بود اونجا!
ما از طرف خونواده ی عروس که دختر دوستِ بابام بود دعوت شده بودیم و دوماد هم برادر همکلاسیِ من بود. این همکلاسیِ من اسمش صبا بود، یه همکلاسیِ دیگه هم داشتم که اسمش صبا بود و دوستِ صمیمیِ این صبا بود یه چیزی در حدِ سوباسا و تارو صمیمی بودن، مادر این صبا دومیِ خانوم بهداشتِ ما بود، یه خانومِ فوق العاده باکلاس، شیک و باشخصیتی بود که واقعاً عاشقش بودیم، صبا دومی شاگرد اولِ کلاسِ ما بود، یه دختر خیلی زیبا و باتربیت. یعنی هر دو صبا خیلی زیبا و باتربیت بودن ولی دومیِ خیلی بیشتر.
خلاصه این صبا دومی هم تو عروسی دعوت بود، با خواهرش و خانوم بهداشت، فک کنم خانوم بهداشت طلاق گرفته بود که در اون زمان از نظرِ من چیزِ خیلی باکلاسی محسوب میشد!
زمان شام که قرار شد بریم به سمتِ بالایِ باغ دیگه مهدی و بابا نیومدن و همون پایین موندن، موقعیت فوق العاده بی شرمانه تشخیص داده شده بود و اگه رودربایستیِ دوستِ صمیمیِ بابا نبود کلاً بساطو جمع میکردیم میرفتیم.
خونواده ی مادر عروس کلاً با چادر سیاه نشسته بودن سر میزایِ شام! رو گرفته بودن و تقریباً خودشونو خفه کرده بودن دیگه از حجاب، از اون طرف مدعوینِ خونواده ی دومادو بیا و ببین! یعنی تقابلی از این خنده دارتر نبود! تا حدی که وقتی مادر عروس اومد به ما خوشآمد بگه از تنها سه تا اجزایِ صورتش که دیده میشد _یعنی دو تا چشمش و دماغش_ به نظر میرسید یه ساعت گریه کرده!
دایره ی رقص خیلی بزرگ بود و بیشتر پسرا دور تا دور نشسته بودن و دخترا میرقصیدن و منم دهن بااااز! مامانم کلاً عصبی بود، هنوز که هنوز از اون شب به عنوان یکی از شرم آورترین شبایِ زندگیش یاد میکنه. ما از دایره ی رقص نسبتاً دور بودیم، و خونواده ی صبا دومی هم با مقداری فاصله از ما نشسته بودن که دیدم صبا دومی و خواهرش به دعوت خواهر دوماد پاشدن برن برقصن، دقیقاً از همین نقطه بود که دیدم نسبت به رقص به چالش کشیده شد و برام از شکلِ یه حرکتِ میمون وار و جلف که آدمایِ دیوونه و بی کلاس انجامش میدن، به شکلِ یه حرکتِ جلفی که آدمایِ باشخصیت هم ممکنه انجامش بدن درومد!!!
من خودم کلاً هیچی از رقص نمیدونستم و بلدم نبودم و البته با در نظر گرفتن نظرِ خونواده نسبت به رقص گناهی هم نداشتم. هر چند که کلاً تا مدتها دیدی هم از رقص نداشتم ولی اضافه بر اون، اون زمانا اینطور نبودیم که هر کسی اتاق و محوطه ی خصوصیِ خودش رو داشته باشه که بخواد تمرین رقص کنه و کسی نبینه و اگر چنانچه فرضِ محال در حالِ انجام همچین عملِ قبیحی دیده میشدی دیگه نمیشه تصور کرد که چی میشد! حتی اگر میشد اون موقع انقدر ذهنم نسبت به این قضیه گارد داشت که تو خیالپردازیامم آدم باکلاسا و عاشق کشا هیچ وقت نمیرقصیدن.
اولین تلاشِ من برای رقص تو خوابگاه بود، سال 89 یعنی تو 22 سالگی. بچه هایِ ما هر شب میرقصیدن و من هیچ وقت نمیرقصیدم، همیشه هم کلییی اصرار بود که مریم توام بیا برقص و منم میگفتم که بلد نیستم. ولی یه بار دیگه خیلی بچه ها اصرار کردن، منم میدیدم رقصایِ اینا چیزِ خاصی هم نیست، بیشترشونم بلد نیستن و مسخره بازی درمیارن و اینا، خلاصه دلو زدیم به دریا و رفتیم با اینا برقصیم دو مین رقصیدم نامردا کلی بهم خندیدن، منم که اصولاً آدم معذبی ام و هنوز واقعاً فکر میکردم این کار جلف و میمون واره و از طرفی جنبه م تو دنیایِ واقعی و نسبت به شوخیای که به نظر بیاد تحقیر کننده ست فوق العاده کمه، دیگه رفتم کنار و تا کلی سال بعد از اونم من دیگه هیچ وقت حتی برایِ خودم سعی نکردم برقصم.
بعدترها تا مدتها بعد از اینم که دیدم نسبت به رقص بهتر از حرکات میمون وار شد، بازم فکر میکردم یه مرد نباید برقصه!
حالا فکر میکنم رقص یکی از گونه هایِ هم آواییِ انسان با بقیه ی کائناته، هر وقت تنهام میرقصم، یا موزیک یا بی موزیک، یه چند باری که مامان و بابا نبودن تو خونه هم رقصیدم و دیدم چقدر بشرا و مهدی شرمنده میشن از دیدنِ رقصیدن یه آدمِ دیگه و ذهنشون داره مبارزه میکنه و میخوان متوقف کنن کارو، بعد خوشحال شدم که تو سنِ کمتری از اونا تونستم افکارِ مستعمل و مسخره ی مامان و بابا رو حداقل در این موردِ خاص کنار بذارم.
چقدر هدر میشه زندگیمون تا نسبت به افکار احمقانه مون آگاه شیم و چقدر زمان دیگه لازم داره که اون افکارِ احمقانه رو از مخمون بندازیم بیرون و باز زمان بیشتری که اثراتِ اونا رو از زندگیمون محو کنیم... به خاطر همین هر آدمی از یه حدی بیشتر نمیتونه روشنفکر بشه!
5-پاپ